"E23"

424 55 36
                                    

شب کریسمس
هاگوارتز

اریکا : پس گفتی که میری پیش مادربزرگ و پدربزرگت؟

هنری سر تکون داد و به اطراف نگاه کرد ، امسال بهترین سال زندگیش بود ! اون دیگه تنها نبود ...
اریکا ، آقا پاتر ، هاگرید و پدربزرگ و مادر بزرگش!
اون واقعا خوشحال بود .

هنری : تو چی؟

اریکا :راستش میخواستم توی هاگوارتز بمونم اما انگار خانوادم هنوز به هم اهمیت میدن!

هنری : این خوبه!

اریکا شونه بالا انداخت و نگاهش رو به نمایش هایی که درحال اجرا بود داد.

بعد از اجرا ها آقا پاتر شروع کرد با سخنرانی که میشه گفت به شدت طولانی بود و البته سوتی هایی که پدرم خیلی واضح بهشون می‌خندید و پرفسور پارکینسون که سعی می‌کرد جلو پدرم رو بگیره...

بعد از تمام شدن سخنرانی همه منتطر بودیم تا سال نو بشه و هدیه هامون رو باز کنیم...

بعد از گذشتن چند دقیقه ناقوس سال نو به صدا درومد و همه دانش آموزان درحال در آغوش گرفتن هم بودن .
اریک سمت اریکا آمد و بغلش کرد و بی تفاوت از کنار هنری رد شد ...

هنری : من فکر کردم دیگه از دستم ناراحت نیست !

اریکا : بیخیال اون برادر منه ، از دستت ناراحت نیست فقط یکم مغروره !

هنری سر تکون داد و رفت سمت پدرش...

دراکو : سال نو مبارک ! امسال هدیه چی میخوای؟

هنری : سال نو شما مبارک پدر ..و شما پرفسور پارکینسون! راستش ...میتونیم بعدا دربارش حرف بزنیم؟

پنسی کمی جا به جا شد و گفت :(( اگر میخواید من میتونم برم...))

هنری : نه ، نه پرفسور...اینجا یکم شلوغه ترجيح میدم یا جای دیگه دربارش حرف بزنیم ...

دراکو : باشه ، یه ساعت دیگه میریم هاگزمید! واسه سال نو باید بریم عمارت...

هنری سر تکون داد و برگشت سر جاش ...

ساعت به سرعت گذشت و الان تقریبا تمام دانش آموز ها توی قطار بودن و برای دیدن خانواده هاشون میرفتن ....

همه چی عالی بود ...همه چی ..تا وقتی که با پدرم و اریک ،اریکا هم کوپه ای نشده بودیم!

همه ساکت بودن و فقط هرازگاهی من و اریکا با چشم به هم اشاره می‌کردیم.

چند دقیقه گذشت که هنری حس میکرد الان میتونه روی صندلی اش به راحتی تکیه بده اما انگار قرار نبود به این زودی برسن ، چون آقا پاتر یهو وارد کوپه شد و رو به روی پدرم نشست ....

Return to the world of magic[Drarry]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt