لندن
هری نگاهش را به دراکو داد و سعی کرد با مرد هم صحبت بشه برای همین شروع کرد حرف زدن ...
هری : درا ، میگم یادته که_
دراکو بدون اینکه حواسش به هری باشه سمت دیگه ای رفت « مغازه کتاب شلغمی » هری کمی اخم کرد و بعد همراه دراکو وارد مغازه شد .
زن سیاه پوستی نزدیک دراکو شد و با نگرانی سریع اون رو روی آغوش گرفت و گفت:(( دراکو ، من نامه رو پیدا کردم_ او خدای من هری پاتر ؟ ))
زن با دیدن هری حرفش را قطع کرد و سمت هری رفت و لبخندی زد ،هری هم متقابلاً لبخندی زد .
دراکو سمت میز رفت و با صدای تقریباً بلند
گفت:(( متیو بازی رو تمام کن آماندا به من گفت نامه اینجاست!))
هری کمی از صدای بلند دراکو جا خورد و سمتش رفت.متیو عینکش رو بالا داد ...
متیو : میخوای چیکار کنی ؟!
دراکو یقه متیو رو کشید و گفت :(( پسرم رو نجات بدم )) اما متیو با لحن پر منفوری جواب داد ...
متیو : نمیتونی ، سرنوشت اون اینکه که برده اون باشه ! همینطور که سرنوشت تو این بود .
آماندا متیو رو عقب کشید و کمی سرش رو ماساژ داد و با کمی تردید گفت:(( دراکو ، میدونم که اگر چیز هایی که توی اون نامه هست رو متوجه بشی دست به هر کاری میزنی ؛ تو قدرت عوض کردن سرنوشت رو نداری فقط خودشه که میتونه همه چیز رو تغییر بده !))
دراکو عصبی پوزخند زد.دراکو : آماندا بلک ، همین الان اون نامه کوفتی رو بهم بده ! فکر کردی اون قراره به حرف من گوش بده ؟ من براش شبیه یه جوکم.
هری که تا الان گیج و منگ درحال دیدن دعوا بود آروم دست دراکو رو فشورد تا توجهش رو به خودش جلب کنه و موفق هم شد .
هری : دراکو ، آروم باش
دراکو نفسی بیرون داد و سمت مبل رفت و رویش نشست .
هری سمت آماندا رفت و گفت:(( میشه بپرسم قضیه چیه یا اینکه اصلا اون چطوری شمارو میشناسه ؟))آماندا روی صندلی پشت پیشخوان نشست ...
آماندا: داستانش طولانیه.
فلش بک
ژوئن ۱۹۹۸دراکو توسط مأموران وزارتخانه تبعید شده بود و...
الان در یک کوچه تاریک همراه با چمدون قهوهایاش در حال بررسی بود. کجا؟ در دنیای ماگلها.
به اطراف نگاه میکرد. در آنجا چیزی آشنا نبود...همراه چمدونش در خیابانها راه افتاد. «هیچ چیز» تنها چیزی بود که داشت.
بعد از چند ساعت گشتن، به کتابخانهای رسید که در وسطهای یک کوچه تاریک بود. دراکو با تعجب اسم مغازه را خواند: «کتابخانه، کتابِ شلغمی» و با خودش گفت: «کدام احمقی اسم مغازهاش را همچنین چیزی میگذارد؟»
VOCÊ ESTÁ LENDO
Return to the world of magic[Drarry]
Fantasiaسلام گایز ! خیلی با خودم فکر کردم که خب کاپل دراری بزارم یا نه و خب بلاخره به این نتيجه رسیدم که بزارم🤌 .... داستان از اونجایی شروع میشه که ، دراکو مالفوی از دنیای جادو اخراج میشه و به دنیای ماگل ها تبعید میشه و یک کتابخانه سیار و البته جادویی رو م...