"E4"

529 83 4
                                    

عمارت مالفوی

صبح بود و همه دور میز جمع شده بودن ، به طرز عجیبی همه جا ساکت بود و هيچکس چیزی نمی‌گفت و به احتمال زیاد مادرم متوجه این قضیه شد و روبه هنری کرد گفت :((خب هنری ، بهم بگو چند سالته؟ ))

هنری : این ماه میرم توی دروازده!

نارسیسا: او آفرین. یادت باشه بعد از صبحانه بیای پیش من میخوام یه سریع عکس های قدیمی بابات رو نشونت بدم ! انگار خودتی .

دراکو : لازمه واقعا اون عکس های مسخره رو نگه میداری مامان؟

دراکو کاملا به شوخی گفت و نارسیسا سرش رو به معنی تایید تکون داد .

نارسیسا: قطعا مهمه !

لوسیوس : دارم میرم وزارتخانه، شب برمیگردم .

هنری : خدافظ بابابزرگ

هنری زودتر از همه گفت و این یکم باعث شد معذب بشه ولی لوسیوس با همون چهره لبخندی کوچیکی زد و از خونه خارج شد .

نارسیسا: هنری تو ... باورم نمیشه لوسیوس بلاخره خندید .

دراکو : پسر منه دیگه هاا،هنری تا من برم چنتا کار هم رو انجام بدم توهم برو پیش مادر بزرگ.

هنری : چشم .

دراکو لباس رسمی پوشید و ردای مشکی روی اون انداخت .از خونه بیرون رفت تا با پرفسور مک
گونگال حرف بزنه .

خانه هری و جینی پاتر

جینی : هری،تو دو روز خونه نیومدی و من مطمعنم هیچی هم نخوردی میشه باهم حرف بزنیم ؟

هری : خستم جینی بزارش برای بعد ...

جینی : نه هری ، من تحمل این رفتارهای ترو ندارم !

هری : خب میگی چیکار کنم‌؟ها!

هری داد زد که باعث شد جینی هم متقابلا داد بزنه و بگه :(( رفتارت رو درست کن هری پاتر ))

هری : من رفتار بدی نمی‌بینیم!

جینی : پس یعنی رفتارت همه درسته ؟ اینکه شبا خونه نمیای یا میای هم همش خوابی! درسته ؟

هری : گفتم خستم کجای این کلمه برات سخته؟

جینی : هری ما چندساله ازداوج کردیم؟

هری : دو سال

جینی : خب !

هری : میدونی جینی ، نمیخوام ناراحتت کنم اما ازدواج ما از اول هم اشتباه‌ بود .

جینی : پس این چیزی که تو میخوای ؟ درسته!

هری : ما باید راجب این موضوع حرف بزنیم بعدا ، میرم هاگوارتز

هاگوارتز

هری : من گند زدم ،هاگرید

هاگرید: کارت درست بود هری ، وقتی نمی‌تونید باهم باشید بهتره طلاق بگرید این واسه هردوتون خویه!

هری : ولی جینی ...اون داغون میشه و من یه عوضیم .

هری بلاخره با اولین پلکی که زد ، اشک هایش ریخت ،هاگرید سمتش رفت و اون رو توی آغوش گرفت

هاگرید: لطفا هری ، اشکال نداره پسر !

هری ناگهان از بغل هاگرید بیرون آمد و توی باغ دور کوتاهی زد و با داد گفت :((خدای من رون منو میکشه من بهش قول دادم از خواهرش مراقبت کنم ))

هاگرید: اونا با این موضوع کنار میان هری

هری : اگر فکر کنه این قضیه ربطی به بچه داشته باشه چی‌؟!خدایا لطفا من رو بکش

هری گفت و هاگرید فقط بهش نگاه میکرد ، صدای پای یه نفر توجه هردو اونهارو جلب کرد .

دراکو : هاگرید ، میدونی کلاس ها...

دراکو با دیدن هری ساکت شد و چشماش از بی حسی و نفرت پر شد .

دراکو : ببین کی اینجاست ! پاتح اما کی فکرش رو میکردم ازدواج کنی اصلا. دوست داشتم بیام عروسیت اما داشتم از زندگی لذت میبردم !

هری : میبینم که هنوز عوضی مالفوی .

دراکو : عوضی بودن خیلی بهتره موجودی مثل تو بودنه !

هری از کنار هاگرید گذشت و به جای نامعلومی رفت.

دراکو : میخوام پرفسور مک گونگال رو ببینم ...

هاگرید : فکر میکردم بزرگ شدی ..

دراکو : هاگرید ، نظرت چیه که راجب این موضوع حرف نزنیم چون ، من خیلی حرف دارم .

هاگرید: الان آزاده زمانش میتونی بری پیشش .

دراکو : هم خوبه .

______________

اینم یه پارت کوتاه
راستش تازه اول داستان هستیم
و هنوز کلی راز برای کشف شدن هست
پس لطفا حمایت و ووت یادتون باشه !

Return to the world of magic[Drarry]Where stories live. Discover now