درد تک تک وجودش رو گرفته بود ، نفرت تنها حسی بود که داشت .
بلند فریاد زد و اجازه داد اشک هایش سرازیر بشه .
هوای اتاق معتدل بود ، اما پسر حس میکرد قفس سینه اش یخ زده .
بدنش رو توی آغوش گرفت و صورتش رو مخفی کرد .
درد توی قلبش بیشتر از جسمش بود ، عشق هیچی جز درد نبود .
دراکو مالفوی عاشق کسی شده بود که نباید میشد .اما سوال اینکه کی؟
........
دو ماه بعد
خوابگاه اسلیترین
اریکا : هعی پسر اشکال نداره ، اتفاق میوفته
هنری : به معنا واقعی گند زدم ، اگر پرفسور مک گونگال اونجا نبود ، چی؟!
اریکا : خب حالا که بود ، هنری بگیر بخواب !
هنری : میخوام برم کلبه هاگرید..
اریکا : چی ؟ عقلت رو از دست دادی؟ مگه همین الان بخاطر اینکه گند زدی غر نمیزدی حالا میخوای جدی جدی گند بزنی !
هنری : من واقعا .. باید با آقا پاتر حرف بزنم و ...فقط یهو یادم آمد...
اریکا : عمو هری؟
هنری : میشناسیش؟
اریکا : البته، دوست چندین سال پدر مادر و البته همسر خالم بود .
هنری : بود؟
اریکا: آره خب طلاق گرفتن ...
هنری: من نمیدونستم
_هعی وینزلی ، یکی کارت داره .
اریکا: منو؟
پسر ، سر تکون داد و برگشت سر جاش .
اریکا: صبر کن هنری الان میام .
هنری : چیزی شده؟ میخوای بات بیا!
اریکا : نه ، میرم ببینم کیه .
اریکا از هنری دور شد و سمت در رفت ، بازش کرد که با قیافه گرفته برادرش مواجه شد .
اریکا: اینجا چیکار میکنی؟
اریک : آمدم بهت تذکر بدم خانم وینزلی
اریکا: اونوقت چه تذکری آقا وینزلی؟
اریک : دور ور اون مالفوی نگرد مگه نه به بابا میگم .
اریکا : این به تو ربطی نداره، الانم برگرد خوابگاهت تا به پرفسور مک گونگال نگفتم .
اریک :بهت گفتم که من....
با صدای پا ، اریک با ترس نگاهش رو به اطراف انداخت .
مامور راه رو ها بود و قطعا اگر اریک رو میدید براش بد میشد ، پس اریک خواهرش رو هل داد و وارد سالن اسلیترین شد .
![](https://img.wattpad.com/cover/352902040-288-k676907.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Return to the world of magic[Drarry]
Fantasíaسلام گایز ! خیلی با خودم فکر کردم که خب کاپل دراری بزارم یا نه و خب بلاخره به این نتيجه رسیدم که بزارم🤌 .... داستان از اونجایی شروع میشه که ، دراکو مالفوی از دنیای جادو اخراج میشه و به دنیای ماگل ها تبعید میشه و یک کتابخانه سیار و البته جادویی رو م...