"E11"

532 71 10
                                    

درد تک تک وجودش رو گرفته بود ، نفرت تنها حسی بود که داشت .
بلند فریاد زد و اجازه داد اشک هایش سرازیر بشه .
هوای اتاق معتدل بود ، اما پسر حس میکرد قفس سینه اش یخ زده .
بدنش رو توی آغوش گرفت و صورتش رو مخفی کرد .
درد توی قلبش بیشتر از جسمش بود ، عشق هیچی جز درد نبود .
دراکو مالفوی عاشق کسی شده بود که نباید میشد .

اما سوال اینکه کی؟

........

دو ماه بعد

خوابگاه‌ اسلیترین

اریکا : هعی پسر اشکال نداره ، اتفاق میوفته

هنری : به معنا واقعی گند زدم ، اگر پرفسور مک گونگال اونجا نبود ، چی؟!

اریکا : خب حالا که بود ، هنری بگیر بخواب !

هنری : میخوام برم کلبه هاگرید..

اریکا : چی ؟ عقلت رو از دست دادی؟ مگه همین الان بخاطر اینکه گند زدی غر نمیزدی حالا میخوای جدی جدی گند بزنی !

هنری : من واقعا .. باید با آقا پاتر حرف بزنم و ...فقط یهو یادم آمد...

اریکا : عمو هری؟

هنری : میشناسیش؟

اریکا : البته، دوست چندین سال پدر مادر و البته همسر خالم بود .

هنری : بود؟

اریکا: آره خب طلاق گرفتن ...

هنری: من نمیدونستم

_هعی وینزلی ، یکی کارت داره .

اریکا: منو؟

پسر ، سر تکون داد و برگشت سر جاش .

اریکا: صبر کن هنری الان میام .

هنری : چیزی شده؟ میخوای بات بیا!

اریکا : نه ، میرم ببینم کیه .

اریکا از هنری دور شد و سمت در رفت ، بازش کرد که با قیافه گرفته برادرش مواجه شد .

اریکا: اینجا چیکار میکنی؟

اریک : آمدم بهت تذکر بدم خانم وینزلی

اریکا: اونوقت چه تذکری آقا وینزلی؟

اریک : دور ور اون مالفوی نگرد مگه نه به بابا میگم .

اریکا : این به تو ربطی نداره، الانم برگرد خوابگاهت تا به پرفسور مک گونگال نگفتم .

اریک :بهت گفتم که من....

با صدای پا ، اریک با ترس نگاهش رو به اطراف انداخت .
مامور راه رو ها بود و قطعا اگر اریک رو میدید براش بد میشد ، پس اریک خواهرش رو هل داد و وارد سالن اسلیترین شد .

Return to the world of magic[Drarry]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora