"E10"

499 67 4
                                    

هاگوارتز

نگاهش رو به اطراف چرخوند باورش نمیشد ، بلاخره آمده اینجا تا درس بخونه . همه چی با اون روزی که با پدرش آمده بود فرق می‌کرد، عالی تر بود .

کمی نسبت به ری اکشن بقیه، نسبت به خودش می‌ترسید اما اون یه مالفوی بود !

پشت سر پرفسور مک گونگال حرکت کردند و وارد سالن شدن .

هزاران شمع روی هوا جمع شده بودن و سقف آسمان رو نشون میداد .باید اعتراف میکرد از چیزی که پدرش براش گفته فوق‌العاده تره !

مک گونگال، شروع کرد به حرف زدن و از قانون های مدرسه و همچنین درباره انسانیت میگفت .

بعد از پایان حرفش لیست بلندی برداشت و شروع کرد به خودن اسم ها و اون ها یکی به یکی کلاه ردو روی سر خودشون میزاشتن.

شان لسترنج، اسلیترین

اِما اونز ، هافلپاپ

لوکاس نات ، اسلیترین

نورا لانگ باتم ، ریوندکلا

اِریک وینزلی ، گیریفیندور

اِریکا وینزلی ، اسلیترین

کیتی گونت ، ریوندکلا

تام اسلاهگورن، هافلپاپ

آری دامبلدور ، اسلیترین

هنری مالفوی ....

ناگهان، هم همه هاش شروع شد و هنری کمی دستپاچه جلو رفت .

به سمت صندلی رفت تا روش بشینه اما انقدر دستپاچه بود که نزدیک بود بیوفته ، صدا خنده ها بالا رفت ولی بعد با نگاه مک گونگال همه ساکت شدند ، روی صندلی نشست و کلاه روی سرش قرار گرفت ...

کلاه : هومم ، پسر باهوشی هستی . میتونی توی هر گروهی باشی ، ریوندکلا؟ یا گیریفیندور...

هنری : گیریفیندور نه ، لطفا گیریفیندور نه...

کلاه : مطمئنی گیریفیندور، میتونه گروه متوسطی برات باشه ؟ پدرت اسلیترین و مادرت ...یک گیریفیندور...، پس تو نمیخوای توی گیریفیندور باشی ...

هنری مالوفوی، اسلیترین

توی تمام عمرش انقدر خوشحال نبوده اما صبر کن ، پدر مادر واقعیش ... اونا هم جادوگر بودن؟....

سعی کرد ذهنش رو درگیر نکنه و کنار دختر مو نارنجی نشست ...

گروه بندی تمام شد و همه شروع کردن به خوردن و با شبح ها شوخی کردن .

Return to the world of magic[Drarry]Onde histórias criam vida. Descubra agora