"E9"

472 65 11
                                    

من جادوزاده نیستم ، پدر.
من کودک یک انسانم
لطفا حرفم رو باور کن ....

دراکو، از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد ، پاتر کنارش روی تخت بود و این جالب بود که حتی با بلند شدن دراکو یه زره هم تکون نخورد .
از دیشب ذهنش دگیر بود ، اسنیپ بخشی از خاطراتش رو از بین برده بود ، اما کدوم بخش؟و اون بخش ربط داشت به همون پسره!

رداش خشک شده بود ، برش داشت و سمت آتیش خاموش شده رفت . کمی پرده رو تکون داد که ...

با یه مشت جادوگر مواجه شد .

دراکو : یا خود مرلین ، پاتر پاشو

سمت هری رفت و تکونش داد . هری با تعجب بلند شد و نگاهی به دراکو کرد .

هری : چه خبرته مالفوی؟

دراکو : برو پنجره رو نگاه کن .

هری بلند شد و سمت پنچره رفت و کمی پرده رو تکون داد .

هری: اینا چرا اینجان؟

دراکو: سوال منم همینه ، نجات دهنده دنیای جادو .

هری: من چمیدونم ،شاید مهمون های همون کسین که همه اتاق هارو رزرو کرده بود .

دراکو : به هرحال من حاضر نیستم ، ریسک کنم و با تو برم بیرون ، پس دیدار تا قیامت پاتح

دراکو سمت در رفت ، دستگیره در رو پایین کشید اما در باز نشد.

دراکو: کی این رو قفل کرده؟

هری: من ، گفتم شاید کسی وارد اتاق بشه و منو تورو باهم ببینه...

صدای هری ، برای دراکو نامفهوم تر میشد و تصاویر کودکیش روبه روش قرار می‌گرفتند.

هری سال دومی ، با خنده جواب دراکو داد و دراکو هم دستش رو بالا برد و گفت :(( هری ، الان چطور میخوای در رو باز کنی؟))

هری : م..ن ، من نمیدونم دراکو .

دراکو: افرین ، پسر حالا باید تا کی صبر کنیم تا در باز بشه ؟

هری : پرفسور اسنیپ من رو میکشه .

دراکو: خب نظرت چیه ، بیای باهم از پنجره بریم بیرون ؟

هری : اما میوفتیم.

دراکو : من هواتو دارم ، بزن بریم .

دراکو سمت هری رفت ، میخواست دست هری رو بگیره...

به اون موجود دست نزن ، دراکو دوباره سمت ، بچگیش رفت و این بار محکم با دیوار برخورد کرد .

هری نگاه سوالی به دراکو انداخت .

هری : من مشکل روانی دارم؟

Return to the world of magic[Drarry]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang