من جادوزاده نیستم ، پدر.
من کودک یک انسانم
لطفا حرفم رو باور کن ....دراکو، از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد ، پاتر کنارش روی تخت بود و این جالب بود که حتی با بلند شدن دراکو یه زره هم تکون نخورد .
از دیشب ذهنش دگیر بود ، اسنیپ بخشی از خاطراتش رو از بین برده بود ، اما کدوم بخش؟و اون بخش ربط داشت به همون پسره!رداش خشک شده بود ، برش داشت و سمت آتیش خاموش شده رفت . کمی پرده رو تکون داد که ...
با یه مشت جادوگر مواجه شد .
دراکو : یا خود مرلین ، پاتر پاشو
سمت هری رفت و تکونش داد . هری با تعجب بلند شد و نگاهی به دراکو کرد .
هری : چه خبرته مالفوی؟
دراکو : برو پنجره رو نگاه کن .
هری بلند شد و سمت پنچره رفت و کمی پرده رو تکون داد .
هری: اینا چرا اینجان؟
دراکو: سوال منم همینه ، نجات دهنده دنیای جادو .
هری: من چمیدونم ،شاید مهمون های همون کسین که همه اتاق هارو رزرو کرده بود .
دراکو : به هرحال من حاضر نیستم ، ریسک کنم و با تو برم بیرون ، پس دیدار تا قیامت پاتح
دراکو سمت در رفت ، دستگیره در رو پایین کشید اما در باز نشد.
دراکو: کی این رو قفل کرده؟
هری: من ، گفتم شاید کسی وارد اتاق بشه و منو تورو باهم ببینه...
صدای هری ، برای دراکو نامفهوم تر میشد و تصاویر کودکیش روبه روش قرار میگرفتند.
هری سال دومی ، با خنده جواب دراکو داد و دراکو هم دستش رو بالا برد و گفت :(( هری ، الان چطور میخوای در رو باز کنی؟))
هری : م..ن ، من نمیدونم دراکو .
دراکو: افرین ، پسر حالا باید تا کی صبر کنیم تا در باز بشه ؟
هری : پرفسور اسنیپ من رو میکشه .
دراکو: خب نظرت چیه ، بیای باهم از پنجره بریم بیرون ؟
هری : اما میوفتیم.
دراکو : من هواتو دارم ، بزن بریم .
دراکو سمت هری رفت ، میخواست دست هری رو بگیره...
به اون موجود دست نزن ، دراکو دوباره سمت ، بچگیش رفت و این بار محکم با دیوار برخورد کرد .
هری نگاه سوالی به دراکو انداخت .
هری : من مشکل روانی دارم؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Return to the world of magic[Drarry]
Fantasiسلام گایز ! خیلی با خودم فکر کردم که خب کاپل دراری بزارم یا نه و خب بلاخره به این نتيجه رسیدم که بزارم🤌 .... داستان از اونجایی شروع میشه که ، دراکو مالفوی از دنیای جادو اخراج میشه و به دنیای ماگل ها تبعید میشه و یک کتابخانه سیار و البته جادویی رو م...