ازکابان
صدای آهن زنگ زده میتونست هرکسی رو وادار به کشتن بکنه ، صدای خودن آب به دیواره های زندان قطعا این آشفتگی رو توی ذهن همه پخش میکرد که ممکن است زندان در هم بکشند ....
ولی ، آنجا ازکابان بود ، جایی که هیچکس نتوانسته بود ازش فرار کنه ...البته تا هيجده سال پیش ، که سیریوس این نفرین رو شکسته بود !
مگنوس روبه روی او دو نفر وایساد و بعد نگاه سردی به هری کرد و گفت:(( دلیلی ورود شما به اینجا فقط و فقط بخاطر آروم کردن زندانی هاست ))
هری سرتکون داد و دراکو بیخیال پشت سرش حرکت کرد ...
صدای زندانی ها بلند بود و هری از هر سلول که رد میشد ، زندانی ها سعی در لمس اون داشتند و هری خودش رو کمی از دیواره های سلول ها دور کرد ...
به آخرین سلول رسیدیم !"تِرَپ ویل"
مگنوس در رو باز کرد و هری قبل از ورودش به اجبار چوبدستی اش رو تحویل داد ، با احتیاط وارد شد ، در پشت سر هری بسته شد و ترپ با خنده نزدیک هری شد...
ترپ : او ، او! قربان شما چرا تشریف آوردید؟
هری با اخم سمت ترپ رفت و گفت:(( من حتی تا به حال اسمت هم نشنیده بودم ، ویل؟))
ترپ بلند خندید و نزدیک هری شد و با یه نگرانی ساختی گفت:(( یعنی میخواید بگید ، کسی که این رو روی دستتون کشیده رو فراموش کردید؟))
و سمت دست هری که رویش نوشته بود "من دروغ نمیگم" اشاره کرد .
هری با کنجکاوی و اخم به ترپ نگاه کرد و با جدیت گفت:(( این به تو چه ربطی داره؟))ترپ با صدای بلندی پاهاش رو جابه جا کرد و از ته سلول یک قلم دست هری داد ...
ترپ : پدر من قلم ساز بود ! من اون قلم رو ساختم تا خودم رو به پدرم ثابت کنم ...ولی اون ...
ترپ با غم ساختگی گفت و بعد ناگهان خندید ، نزدیک هری شد و با صدای خیلی آرومی دم گوشش زم زمه کرد :(( خیلی ازت ممنونم که آمدی دیدنم ، آقا پاتر))
و بعد هری رو روی زمین هل داد و دستش را روی گردن هری فشورد ...
چوبدستی هری قبل از ورودش به سلول گرفته شده بود باید میگفت هری کاملا بی دفاع بود! اما سعی کرد ترپ رو از روی خودش تکون بده که دست ترپ رنگ سیاه به خودش گرفت ...
مگنوس و بقیه مأمورا زندان در تلاش برای باز کردن در سلول بودنند ، ولی در قفل شده بود ...
دست های ترپ محکم تر گلوی هری رو گرفته بودنند و کمی بعد ...هری احساس کرد چیزی درحال ورد به گلویش هست ، چیز هایی مثل سوزن های بلند که از گلویش رد میشد و وجودش رو میگرفت ...
ESTÁS LEYENDO
Return to the world of magic[Drarry]
Fantasíaسلام گایز ! خیلی با خودم فکر کردم که خب کاپل دراری بزارم یا نه و خب بلاخره به این نتيجه رسیدم که بزارم🤌 .... داستان از اونجایی شروع میشه که ، دراکو مالفوی از دنیای جادو اخراج میشه و به دنیای ماگل ها تبعید میشه و یک کتابخانه سیار و البته جادویی رو م...