«عشق گاهی باعث نجات و
گاهی باعث مرگ میشود »•
•
•کلبه هاگرید
هری و دراکو داخل برگشتن و هری کمی با خجالت لبخندی به صورت سرخوش هاگرید زد .
دراکو با اخم با پسرش نگاه کرد و میخواست حرفی بزنه میخواست داد بزنه و بگه ' هنری میدونی که میتونم چطوری باهات رفتار کنم ، میدونی چطوری میتونم مثل پدر عوضیم رفتار کنم اما دارم بهت فرصت میدم '
اما نگفت ، دیگه واقعا بیشتر از این نمیخواست شخصیت منفی داستان خودش و اطرفیانش باشه نمیخواست بقیه بگن تو یه هیولایی و حرف هایی که هرگز فراموش نمیکرد...
دلش میخواست تنها باشه اما اگر هری فکر میکرد به دلیل اونه چی؟ دلیل بوسشون!
اما دراکو نمیدونست چطور وقتی حال خودش خوب نیست بتونه چیزی رو درست کنه ، حس تنهایی داشت تکه تکه وجودش رو پاره میکرد.هنری با نگرانی و ترس که پدرش چندین دقیقه هست مانند قاتل های جانی بهش خیره شده
گفت :(( پدر حالت خوبه؟ ))دراکو چشمانش را مالید و گفت:(( هنری پسرم ، دارم از خودم ناامید میشم، نگران نباش تو همیشه برای من بهترینی حتی اگر حرف هام برات جک باشه))
جوری که دراکو جملش رو با حرص گفت ،علاوه بر هنری ، هاگرید و هری با بهت به دراکو نگاه کردن.
هنری روبه پدرش برگشت و گفت:(( پدر من توضیح میدم_)) اما دراکو بدون اینکه وایسه ببینه هنری چی میگه روبه هری برگشت...
دراکو : هری باید راجب چیزی باهات حرف بزنم و اینکه هاگرید درباره ویلیام...اون اسم دیگه هم داشت؟ منظورم مثل یه لقب یا اسم مخفی ؟
هاگرید کمی فکر کرد و گفت :(( دنبال چی میگردی دراکو اون سالها پیش مرده ))
دراکو بیخیال به سوال هاگرید روبه هری برگشت و گفت:(( بریم ))
و از کلبه خارج شدن.هاگرید روبه هنری برگشت...
هاگرید : هنری ، میدونی که پدرت چقدر عصبانی بود مگه نه؟!
هنری که هنوز توی بهت بود حرف هاگرید تایید کرد گفت :(( اما من مجبور بودم ))
با نگرانی به هاگرید گفت و هاگرید روی صندلی نشست...
هاگرید : هنری ، شاید اگه دلیلش رو به پدرت بگی قبول کنه!
YOU ARE READING
Return to the world of magic[Drarry]
Fantasyسلام گایز ! خیلی با خودم فکر کردم که خب کاپل دراری بزارم یا نه و خب بلاخره به این نتيجه رسیدم که بزارم🤌 .... داستان از اونجایی شروع میشه که ، دراکو مالفوی از دنیای جادو اخراج میشه و به دنیای ماگل ها تبعید میشه و یک کتابخانه سیار و البته جادویی رو م...