"F6"

410 50 25
                                    

   ازکابان 

صدای همهمه ها هر روز بیشتر می‌شد و هیچکس نمیتونست اون هارو ساکت کنه !

مگنوس بونک یکی از کارکنان و دوازده نفری بود که درحال حفاظت از ازکابان بود و درواقع او از وزارتخانه خواسته بود که هری رو به ازکابان بیارند ...

بونک سمت همان زندانی که به اصطلاح آینده را می‌دید رفت ...

بونک : در رو باز کن .

_اما قربان اون یه زندا...

بونک کلید رو از دست نگهبان گرفت و خودش در رو باز کرد .

بونک : کارای عجیبی داری میکنی تِرَپ ویل ! (Trap)

ترپ با صدای بلند قهقه زد ، برگشت و به بونک خیره شد .

ترپ : او قربان ، دارید زیادی لطف میکنید من فقط دیده هام رو بیان کردم ...

بونک عصبی سمت ترپ رفت و با دستاش موهاش رو گرفت و کشید .

بونک : دست از پا خطا کنی ترپ قول بهت میدم کاری کنم ازکابان آرزوت بشه ...

ترپ خندید و بعد از قبل از اینکه بونک از سلول بره بیرون گفت :(( حواست به خودتون باشه قربان ...))

بونک چیزی نگفت و از سلول خارج شد و دوباره صدای همهمه ها که هری پاتر را صدا میزدنند بلند شد ....

  عمارت مالفوی

نارسیسا نگاهی به دراکو که روی تخت درازکشیده بود کرد ، آروم سمتش رفت و بعد که مطمئن شد دراکو بیدار صداش کرد .

نارسیسا: دریکو ؟

دراکو کمی تعجب کرد و بعد کمی چشماش رو به زد تا تصویر مادرش براش واضحه تر باشه .

دراکو : بله مادر ؟

نارسیسا کنار دراکو نشست و دستش رو گرفت .

نارسیسا: خیلی وقته باهم حرف نزدیم ، میخوای باهم حرف بزنیم ؟ به نظرم نیازه...

دراکو لبخندی زد و گفت :(( البته ، خب ...))

نارسیسا: بگو دراکو ، من همیشه اینجام !.

دراکو نفسی بیرون داد و گفت :(( راستش مادر ، من ...نمیدونم مادر فقط میدونم مسئولیت خیلی بیشتری دارم نسبت به گذشته و پنسی ...فکر میکنی میتونم راضی نگهش دارم؟))

نارسیسا: میدونم درباره هنری نگرانی ...اون پسرته ولی اشکالی نداره بعضی وقتی بزاری که آزاد باشه ! درباره پنسی ...اون دوستت داره ، مگه نه؟.

دراکو سری تکون داد و دستی به صورتش کشید .

دراکو : مامان نمیدونم ، برگشتن دمنتور ها اصلا چیزی نبود که انتظارش داشته باشم و ..هری...یعنی پاتر اون ...

Return to the world of magic[Drarry]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora