part 1

322 26 14
                                    

در کلاس رو باز کرد و زد بیرون، نمیخواست بازم جلوی هم کلاسی هاش گریه اش بگیره، با باز شدن در صدای خنده های تمسخر آمیز بقیه توی سالن پیچید.
پسر شروع کرد به دویدن، کوله اش از روی شونه اش آویزون شده بود. نزدیک پلها که رسید لیام از پشت سرش داد زد :هی چوی یونجون به پا نیوفتی.
سرش رو بیشتر پایین انداخت و با سرعت از پلها پایین دوید، صدای خنده های لیام هنوزم به گوشش می‌رسید.
یونجون از ساختمون دانشکده بیرون اومد و به اطراف نگاهی کرد، کمتر کسی توی محوطه به چشم می‌خورد.
یونجون به طرف پشت دانشکده ی تاریخ دوید اونجا رو دوست داشت، خلوت گاهی بود که میتونست از دست تمسخر دیگران بهش پناه ببره.
کنار دیوار نشست و کوله شو کنارش انداخت، زانوهاشو توی بغل گرفت و سرشو روی پاهاش گذاشت.
اشک های حبس شده پشت پلکهاش راه خودشونو باز کردن :از همه تون متنفرم.
صدای زنگ موبایل یونجون بلند شد خواست بهش بی توجه باشه اما با یادآوری اینکه امکان داره این تماس خواهرش باشه سریع موبایل رو از توی جیبش بیرون آورد و تماس رو وصل کرد :نونا.
_یونجون خودتو برسون بیمارستان حال اماه خوب نیست.
دقیقا از چیزی که می‌ترسید میخواست اتفاق بیوفته، اگه بلائی سر مادرش میومد قطعا دیگه اهمیتی به زنده بودنش نمی‌داد.
از جا بلند شد و کوله اش رو چنگ زد و شروع کرد به دویدن، از دانشگاه بیرون زد و به خیابون که رسید سریع دست بلند کرد برای گرفتن تاکسی.
آدرس بیمارستان رو داد، تموم طول مسیر یونجون از شدت نگرانی ناخواسته ناخوناشو می‌خورد :اجوشی لطفا سریع تر برین.
وقتی رسیدن دست توی جیبش کرد و هر چی پول بود رو روی صندلی ریخت و بیرون دوید :اماه لطفا اتفاقی برات نیوفته.
تا رسیدن به اتاق مادرش نزدیک بود چند بار بخوره زمین.
در اتاق رو باز کرد که با تخت خالی مادرش رو به رو شد، زانوهاش سست شدن :اماه...
پرستار که متوجه اومدن یونجون شده بود سریع به طرفش اومد و زیر بازوش رو گرفت :نگران نباش مادرت رو بردن اتاق عمل.
یونجون با چشمایی لرزون به طرف پرستار برگشت :حالش... حالش چطور بود.
پرستار همون طور که کمکش می‌کرد توی راه رفتن گفت :نگران نباش دکتر میگفت عمل سختی نیست... بیا کمکت میکنم بری اونجا.
سوار آسانسورش کرد و به طبقه دوم رفتن، جین هی با بی قراری داشت طول سالن رو راه می‌رفت، با دیدن برادرش که چطور رنگش پریده و با کمک پرستار راه می‌رفت به طرفش دوید :یونجونا...
بغلش کرد و دستاشو و دور بدنش حلقه کرد :متاسفم که خبرت کردم... نباید چیزی بهت میگفتم... اما ترسیدم... ترسیدم برای اماه اتفاقی بیوفته.
یونجون با نیروی کمی که براش مونده بود گفت :چرا دوباره بردنش اتاق عمل، مگه دو هفته ی پیش عمل نشده بود.
جین هی دستشو گرفت و همون طور که به طرف نیمکت میبردش گفت :دکتر میگفت این دفعه 3 تا از رگای قلبش بسته شده بودن.
پسر سرشو بین دستاش گرفت و شروع کرد به فشردن :پس کی میخواد همه چی درست بشه.








با آشفتگی وارد محل کارش شد مثل همیشه سرش پایین بود تا کمتر کسی بهش توجه کنه اما بازم موفق نبود :هی ببینید، جناب خدای کار تشریف آوردن.
اه از نهادش بلند شد امروز هم روزی بود مثل بقیه روزا، باید نصف کارای بقیه رو هم انجام می‌داد و این یعنی خستگی زیاد :آهای هونگ جونگ بهتره بری لباس تو عوض کنی باید تموم بسته هایی که امروز رسیده رو ببری توی انبار، بعدم بچینی توی قفسه ها.
مرد جوان بدون هیچ حرفی به رختکن رفت تا لباسش رو عوض کنه :بلاخره یه روز جلوتون در میام و اونجا تلافی تموم اینا رو سرتون در میارم.
از رختکن بیرون اومد و سراغ بسته های مواد غذایی رفت، یکی یکی اونا رو داخل اتاقک بزرگی که حکم انبار رو داشت برد و هر کدوم رو جای مخصوص خودش گذاشت، تقریبا دو ساعتی زمان برد تا جعبه هایی که باید 4 نفری توی انبار میذاشتن رو جا به جا کنه.
هونگ جونگ راست ایستاد تا کمر خشک شده اش کمی از دردش کم بشه. عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و بیرون اومد :میگم هئونگ حداقل توی چیدنشون بهم کمک کنین.
جرمی خمیازه ای کشید :دیگه داری حوصله مو سر میبری هونگ جونگ ، اگه تا 3 ساعت دیگه تموم اون جعبه ها توی قفسه ها نباشه حقوق این ماهت میشه مال من، میدونی که رئیس همیشه حقوق ها رو میده تا من بهتون بدم.
هونگ جونگ میدونست جرمی به حرفی که میزنه عمل میکنه، پس چاره ای نداشت جز اینکه هر چی سریع تر کارش رو شروع کنه تا زمانش رو از دست نده.
کاتر رو برداشت تا بتونه چسب جعبه ها رو باز کنه، دستکش هاشو در اورد و در جعبه ها رو باز کرد.
هر محصول غذایی رو توی قفسه ی مربوط به خودش میذاشت. همون طوری هم حواسش به ساعت بود تا زمان رو از دست نده.

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now