part 31

40 14 9
                                    

_نجاتش بده .... لطفا نجاتش بده .
سان همون طور که خودشو روی زمین میکشید عاجزانه از هیونجین درخواست کرد .
هیونجین به خودش اومد و به سمت بردارش دوید لگدش محکم به مرد روی وویونگ خورد که به عقب پرت شد : حق نداری به برادرم دست بزنی .
مرد که حرکاتش دست خودش نبود به سمت هیونجین حمله کرد تا بتونه بهش تجاوز کنه اما هیونجین سریع جاخالی داد و درگیر شد با مرد ، سان با وجود دردی که میکشید خودشو به سمت وویونگ کشید و دستشو روی صورتش گذاشت : وویونگ چت شده پسر .... چشماتو باز کن .... جوابمو بده .
وویونگ حرکتی نمیکرد و این سان رو وحشت زده میکرد : وویونگ عوضی چشماتو باز کن مگه نگفتی حاضری هر کاری انجام بدی تا من بخندم .... پس بلند شو .
خودشو به حالت نشسته در اورد و وویونگ رو توی بغلش بالا کشید : داری منو میترسونی وویونگ چشماتو باز کن دیگه .
صورت پسر رو به صورت خودش فشرد که متوجه ی دست مشت شده ی وویونگ شد . دستشو گرفت و بازش کرد که انگشتر رو توی دستش دید .... خشم همه ی وجودش رو گرفت انگشتر رو به دست گرفت و وویونگ رو روی زمین خوابوند .... چشماش خشم رو ساطع میکرد .... سان انگشتر رو توی دستش کرد که انگشتر شروع کرد به درخشیدن و گرمایی توی وجود سان پخش شد .
با قدمایی بلند به سمت مردی که به وویونگ حمله کرده بود رفت ، یقه اش رو از پشت گرفت و با نیشخندی که تموم قدرتش رو به رخ میکشید کنار گوش مرد زمزمه کرد : به نظرت تو فوق العاده نیستی برای اینکه این طوری برای خواستت به یکی حمله کنی .... بهتره بری توی خونه بشینی تا بقیه بیاین برای خدمت کردن بهت .
نگاه مرد در لحظه تغییر کرد و دستاش از یقه ی هیونجین جدا شد در لحظه غرور همه ی وجودش رو پر کرده بود .... کاملا درست بود و این مردی که شکوه اطرافش رو پر کرده بود حقیقت رو میگفت پس باید میرفت خونه . اروم به سمت خونه ای که اون طرف بود رفت هیونجین با دهنی باز به موفقیت سان نگاه کرد : تو .... تو اونو فرستادی خونه بدون اینکه صدمه ببینه .
سان به وویونگ نگاه کرد : میشه مراقبش باشی تا من برگردم .
هیونجین بدون مخالفت سر تکون داد .... کاری که این مرد انجام داد نشون میده فکرش درسته و فقط باید انگشتر یوسانگ ، یونهو و هونگ جونگ رو بهشون برگردونن : هیونجین .... هیونجین ....
اول صدای چان رو شنید و بعدم با فلیکس دیده شدن .... با دیدن وویونگ بیهوش کنارشون نشستن : بهش حمله کرد .... توام صدمه دیدی .... هیونجین ....
مرد جوان به فلیکس نگاه کرده : هئونگ درست گفتم .... فکرم درست بود .... اونا میتونن بهمون کمک کنن .... اگه سونبه ی وویونگ نبود منم الان صدمه دیده بودم .... انگشتر رو دستش کرد و اون مرد رو ازمون دور کرد و فرستاد خونه بدون اینکه اسیبی بهش بزنه .
چان متعجب شد که فلیکس گفت : دیدی چان خطری نداره .... اونا دیگه نمیخوان با ادوارد باشن برای همین انگشتر نمیتونه اونا رو برده ی خودش کنه .... حالا اونا انگشتر رو در اختیار دارن .
چان که هنوزم توی فکر بود اروم با خودش گفت : پس چیزی که ما دیدیم چی بود .
هیونجین بلند شد وویونگ رو توی بغل گرفت و داخل ماشین گذاشت : اینجا جاش امنه .
جعبه ی انگشترا رو با فلیکس برداشتن و بهشون نگاه کردن : بانوی اعظم که فعلا نمیتونه کاری بکنه باید بانو ماریام رو صدا بزنی هئونگ چون فکر نمیکنم سونگهوا بتونه بیاد . 
چان که کنار فلیکس ایستاده بود گفت : میرم بیارمش .                                                 _منم میرم بقیه رو بیارم .
هیونجین یکی یکی جعبه ها رو روی زمین گذاشت : فوق العاده ست .... پس اونا رو همراه خودتون داشتین .
هیونجین جا خورد و ناخواسته عقب رفت از شنیدن صدای مک الیستر : فکر کردم درگیر جنگیدنی .
چشمای مرد میدرخشیدن .... درخششی که باعث وحشت هیونجین بود : نیازی نیست خودمو درگیر کنم ....کلی از افرادم هستن که دارن میجگن .... فقط کافی بود کمی خودنمایی کنم تا بتونم وقت بخرم و نشون بدم هدفم کمک به شماهاست همین .
چند قدم دیگه جلو اومد که ترس هیونجین بیشتر شد .... مک الیستر یکی از بزرگترین جادوگران بود و هیونجین به هیچ وجه اون قدر دیوونه نبود که با خودش فکر کنه میتونه از پس این مرد بربیاد : یعنی میخوای بهمون پشت کنی .... مگه تو با الین به ما نگفتین که طرف مون هستین .
مک الیستر خنده ای عجیب کرد : من طرف هیچ کس نیستم .... فکر کردی کی به ادوارد گفت الین دختراش رو کجا نگه میداره تا اونا قتل عام بشن .... خوب در واقع الین خسته بود از اطاعت کردن از ادوارد اما قصد کشتنش رو هم نداشت .... پس من مجبور بودم برای اینکه کاری کنم تا هدفش بشه کشتن ادوار کمی خشونت به خرج بدم و دقیقا نقشه ام درست پیش رفت و هیچ کس نفهمید البته به جز تو که خب مهم نیست چون قرار نیست خیلی زنده بمون .... الین ترتیب ادوارد رو میده و اون وقت من اونو از سر راه برمیدارم .... اون وقت من میشم حکمران این سرزمین ....

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now