part 18

40 15 12
                                    

سان از جا بلند شد و با فریادی که کل سالن رو وادار به سکوت کرد گفت : بهت گفتم وویونگ حالش خوب باشه هر کاری ازم بخوای انجام میدم .... اما اگه بخوای حتی برای یک ثانیه هم اذیتش کنی من دیگه نیستم .... همین الان میرم و به اون شکارچی ها میگم جات کجاست و انگشتر رو بهشون میدم .
نگاه همه به سان بود مرد جوان نفس نفس میزد از شدت خشمی که وجودشو پر کرده بود : تو میخوای ما همه رو نفرین کنیم .... کسایی که باعث آزار بقیه میشن .... باشه منم برات انجام میدم اما فقط یک شرط دارم به وویونگ کاری نداشته باش .... به کسایی که خانواده اش حساب میشن کاری نداشته باش .... اون شکارچی ها نمیتونن کاری از پیش ببرن.... قدرت ما خیلی از اونا بیشتره .... به ما آسیب نمیزنن چون میترسن بقیه آسیب ببینن .... تا زمانی که ما انگشترا رو داریم اونا هیچ کاری نمیتونن انجام بدن پس به وویونگ و خانواده اش کاری نداشته باش .
قلب هونگ جونگ به تلاطم افتاد .... اونم میخواست همین طوری مراقب سونگهوا باشه .... برای سالم موندنش فریاد بزنه اما راه رو اشتباه رفته بود : پس این چیزی بود که سعی داشتی بهم بگی .... خانواده ات.
یونجون دستاشو روی پاهاش گذاشت و بلند شد : اون شکارچی ها برای ما باشن .... فکر کنم بشه باهاشون خوش بگذرونیم .... بلاخره که این ماجرا تموم میشه اون وقت سان و هونگ جونگ میتونن با دو نفری که دوست دارن باشن و منم میتونم ....
از یادآوری صورت سوبین لبخندی روی لبش کش اومد : میتونی به عنوان جایزه بهش نگاه کنی .... جایزه ی کارایی که برات کردیم .... این طوری همه به چیزایی که می‌خوان میرسن.
ادوارد به صورت تک تک اونا نگاه کرد ، چقدر ساده و زود باور بودن .... میتونست اجازه بده با این فکر که اونو مغلوب کردن هر کاری ازشون میخواد انجام بدن .... برای اون چه فرقی می‌کنه که بعد از فرستاده شدن این هفت نفر به جهنم اون شکارچی های مزاحم رو از بین ببره یا قبلش .... فقط مطمئن بود که اون پسر رو برای خودش نگه میداره: تو میتونی بشی ادوارد دوم .... اونم با کمی آموزش .
اینو به آرومی با خودش گفت ، از جا بلند شد : قبوله .... اون شکارچی ها مال شما من فقط می‌خوام کارایی که بهتون میگم رو انجام بدین و برای اینکه مطمئن بشم دیگه مثل امروز کوتاهی نمیکنین توی انجام کاری که بهتون سپردم یک قرار میذاریم .... قراری که از همین الان ثبت شده ست وگرنه به گرگینه ها دستور میدم همین الان به خونه ی اپن شکارچی ها حمله کنن .
رنگ از روی مردان جوان پرید ، این وحشیانه بود : چه قراری .
نیشخندی گوشه ی لب ادوارد نشست : اگه توی هر کدوم از ماموریت ها شکست بخورین یک آدم بیگناه به جای شما مجازات میشه.... یکی که مثل شما زندگی بدی داشته .
همگی بدون اینکه خودشون متوجه بشن از روی صندلی هاشون بلند شده بودن : این ....
ادوارد میون حرف چانگبین پرید : این زیادیه .... پس کارتون رو درست انجام بدین .




_ هئونگ خواب بود .
هیونجین سری به تصدیق تکون داد و کنار بقیه نشست : بانو ماریام چطوری وویونگ روی اپن بچه ها طلسم گذاشته و اپن نور رو احضار کرده که خودش نفهمیده .
_ بانوی اعظم برای مراقبت از وویونگ هنوز خودشو بهش نشون نداده و بدون اینکه اون پسر متوجه بشه داره این کارا رو می‌کنه .
جیسونگ خودشو جلو کشید : یعنی تا آخر همین طوری قراره توی بدن وویونگ بمونه .
ماریام تصدیق کرد : بله وقتی با ایشون صحبت کردم گفتن برای محافظت از وویونگ وارد بدنش شدن .
مینگی که داشت پوست لبش رو می‌کند از این کار دست کشید : امکان داره وویونگ اینو بفهمه .... بلاخره که یک روز متوجه میشه ، اون وقت اگه شوکه شد چی .... این شوکه شدن بهش آسیب میزنه .
سوجین به جای بانو ماریام جواب داد : درسته شوکه میشه اما آسیب نمی‌بینه .... بانو اعظم مراقبش هستن .
با صدای وارد شدن رمز در سر همه شون به عقب برگشت ، سامئول ، چان و سونگهوا برگشته بودن .
صورت هاشون حسابی خسته و درمونده بود: هئونگ چرا استین لباست پاره شده .
چان خودشو روی مبل ولو کرد : خیلی سخت بود .... نزدیک بود طعمه گرگینه ها بشیم اما فرمانده شون جلوشونو گرفت .
چشمای مردان جوان گرد شد : اونا بهتون حمله کردن .
سامئول با کمی فاصله از ماریام نشست : نمی‌دونم ادوارد در مورد ما چی بهشون گفته بود که تا ما رو دیدن بهمون حمله کردن .
فلیکس با لیوان های شیر گرم به استقبال شون اومد : نتیجه ی مذاکره چی شد .
سونگهوا چشمای خسته اش رو باز کرد تا شیر رو بخوره : فرمانده شون گفت اونا اصلا دوست ندارن طرف کسی باشن.... گفت میخوان توی آرامش زندگی کنن ، گفت اگه ما بهشون کاری نداشته باشیم اونا به هیچ وجه سمت ادوارد نمیرن.
سوبین دندون قروچه ای کرد : مطمئنم ادوارد تا می‌تونه دروغ به گرگینه ها میده تا اونا رو مجاب کنه بهمون حمله کنن .
سونگهوا سری به تصدیق تکون داد : این دقیقا چیزیه که ما هم بهش فکر کردیم .... ادوارد ساکت نمی‌مونه تا گرگینه ها

هفت گناه کبیره انجیل Onde histórias criam vida. Descubra agora