part 16

48 10 11
                                    

صدای قدم های مرد توی سالن انعکاس ترسناکی ایجاد کرده بود، همه ی حاضرین با ترس و کمرهایی خم شده توی دو ردیف ایستاده بودن.
صدای پاها قطع شد و مرد روی صندلی که شکوه خاصی داشت نشست، دستشو روی دسته ی صندلی گذاشت و اروم انگشتش رو حرکت داد :عالیه که دوباره دور هم دیگه جمع شدیم...
_عالی تر میشه اگه بگی این دفعه نقشه ات چیه ادوارد...‌
ادوارد سرشو بلند کرد و با لبخندی که حسش مشخص نبود گفت :الین تو همیشه عجول بودی عزیزم.
الین چشماشو توی حدقه چرخوند :بعد از 5 سال برگشتی و بدون اینکه خودتو نشون بدی دستورات ریز و درشت صادر کردی... اون وقت بازم بعد از چند ماه که این طوری سر کردی الان خودتو نشون میدی و میگی عالیه که دور هم جمع شدیم و الان من عجولم...
نگاه همه زیر زیرکی به هم دیگه بود، هیچ کس حتی مک الیستر هم جرات نداشت با ادوارد این طوری حرف بزنه... تنها کسی که همیشه این طوری با ادوارد حرف میزد و حتی اونو بازخواست میکرد الین بود.
صدای خنده های سرد ادوارد بلند شد و مو به تن افراد حاضر توی سالن سیخ شد :فکر میکنم دیگه وقتشه بهتون بگم توی این مدتی که نبودم داشتم چیکار میکردم و حتی چرا خودمو برای 5 سال پنهان کردم.
نگاه همه مشتاق شده بود :همه تون خیلی خوب میدونین که من سالها سعی داشتم انگشترایی که شکارچی ها ازم گرفتن رو پس بگیرم و هر بار شکست میخوردم... 5 سال پیش تصمیم گرفتم با یه نمایش که اتفاقا منجر به کشته شدن 2 تا از بهترین شکارچی ها شد مرگ خودمو جعل کردم... شکارچی های احمق باورش کردن و از موضع شون پایین اومدن... محافظ هایی که سالها از انگشترا مراقبت میکردن حالا اسوده خاطر از مرگ من فقط به خاطر جادوهای حفاظتی جادوگرای سفید انگشترا رو رها کردن... دیگه بهترین وقت بود برای اینکه انگشترامو برگردونم... جای انگشترا رو پیدا کردم و با کلی سختی تونستم اون طلسم های حفاظتی رو باطل کنم این کار هم خیلی زمان برد به شدت سخت بود اما بلاخره موفق شدم...
چشماش درخشید... درخشش قدرت :وقتش بود ادمای مناسبم رو پیدا کنم... 7 نفری که بهترین انتخاب میتونستن باشن... کسایی که باعث ازار من بودن و زمانی که هیچ قدرتی نداشتم شکنجه های روحی میدادنم... خیلی زمان برد تا اون 7 نفر با هم متولد بشن تا من بتونم انتقامو بگیرم...اما بلاخره این اتفاق افتاد... اون 7 نفر بازم اینجا بودن اما اینبار قدرت دست من بود...
الین قدمی جلو گذاشت و میون حرف ادوارد پرید :یعنی تو میخوای انگشتر رو بدی به اون 7 نفری که اون زمان آزارت دادن...
دستای ادوارد به دسته های صندلی مشت شد :دقیقا درست فهمیدی... اونا حالا برده های من هستن.



مرد جوان پاشو روی پاش انداخته بود و با لذت داشت به اون 3 نفر که داشتن کارای فروشگاه رو میکردن نگاه میکرد :هونگ جونگ ما خسته شدیم یکم استراحت میخواییم.
هونگ جونگ لبخند پهنی روی لب اورد :هئونگ میخوای از زیر کار فرار کنی... یعنی میتونی از پس تنبیه بعدشم بربیای.
رنگ جرمی پرید ،به زحمت اب دهنش رو قورت داد :متاسفم هونگ جونگ... منظوری نداشتم تو عصبانی نشو... من به کارم ادامه میدم.
با سرعت بیشتری تی رو روی زمین میکشید، صدای باز شدن در فروشگاه بلند شد و 4 نفر داخل شدن... مرد جلویی کسی بود که باعث تغییر حال هونگ جونگ بود :پسرا دیگه دارین دیوونه ام میکنین... یکم ازم فاصله بگیرین دیگه.
هونگ جونگ بی اختیار بدون اینکه حتی متوجه بشه از روی صندلی بلند شد و به سمت سونگهوا رفت :میتونم بهتون کمک کنم.
سونگهوا به سمتش برگشت، صورتش کامل کلافگیش رو نشون میداد :میتونن اینا رو ازم دور کنین.
جونگهو اخماشو توی هم کشید :هئونگ یه جوری نگو انگار که ما مزاحمت شدیم.
جیسونگ با قیافه ای اویزون ادامه داد :ما فقط میخواییم مراقبت باشیم.
سونگهوا نفسش رو پر صدا بیرون داد و دستشو دور گردن وویونگ انداخت :این بچه روباه هم میخواد مراقب من باشه.
بی توجه به نگاه خیره ی هونگ جونگ هر 4 نفر خنده کنان به طرف قفسه ها رفتن.
چهره ی هونگ جونگ تیره شد و دستش محکم بهم دیگه مشت شد :خیلی راحت میتونم اون 3 نفر رو ازت دور کنم مطمئن باش.



هفت گناه کبیره انجیل Donde viven las historias. Descúbrelo ahora