part 1 Season 2

48 8 11
                                    

با چشمای سرخ به قبر تازه پر شده نگاه می‌کرد، سرخی چشماش به خاطر هجوم اشکا بود اما قصد نداشت گریه کنه، نمیخواست با گریه کردن خودشو تخلیه کنه.
باید خودشو نگه می‌داشت و گریه نمی‌کرد، باید این غم و اندوهش تبدیل به نفرت و کینه میشد... کینه ای برای گرفتن انتقام مرگ دوستش... دوستی که دیگه نبود تا به وقت نیاز آرومش کنه :هیونجین....
دستی روی شونه اش نشست، صدای غمگین سونگهوا بود :دیگه باید بریم...
مرد جوان بدون اینکه حرفی به زبون بیاره فقط سرش رو تکون داد، جلو رفت و دستبندی که توی دستش بود رو باز کرد و روی تل خاک گذاشت :وقتی انتقامت رو گرفتم میام دستبند دوستی مون رو برمیدارم.
از قبر دور شد و به طرف بقیه برگشت، چشمای همه خیس بود، ده هوی اولین نفر از گروهش بود که رفته بود... اون جادوگرای عوضی ده هوی رو کشته بودن اونم به خاطر کتبه ای که اسامی جادوگران سفید روش نوشته شده بود.
چان بهش نزدیک شد و دستش رو گرفت و فشار آرومی بهش آورد :بریم مرد...
نگاه هیونجین بالا اومد :بقیه رو خبر کردین...
فلیکس به جای چان جواب داد :اریک داره ترتیبش رو میده... همه باید تا شب خبر دار بشن که ادوارد برگشته.
هیونجین نگاشو به رو به رو داد : سونگهوا هئونگ میخوام توی رمز گشایی بقیه اون کتاب بهت کمک کنم.
سونگهوا نگاه نگرانش رو به چان داد، اگه هیونجین این طوری ادامه می‌داد از پا در میومد:باشه روی کمکت حساب میکنم.


به اسم توی گوشیش نگاه کرد، چشماش دیگه میسوختن اما هنوز گروه های زیادی بودن که باید خبرشون می‌کرد :شکارچی های چینی... بودن شما خیلی مهمه...
اریک شماره رو گرفت و منتظر شد :اریک بگو که زنگ زدی تا یه شکار خفن بهم بدی...
صدای سر و صدا از اون طرف میومد :امبر معلوم هست اونجا چه خبره... چرا این قدر سر و صداست دختر.
_الان ساکت شون میکنم...
صدای داد امبر باعث شد گوشی رو از گوشش دور کنه :هی پسرا به نفع تونه که ساکت بشین.
صدا توی ثانیه قطع شد :خب اینم سکوت بگو چی برام داری.
اریک خندید :واقعا که فقط تو میتونی از پس این پسرا بربیای.
_لازمه گاهی باهاشون محکم برخورد کنم، قرار نیست مثل مامانا رفتار کنم.
اریک جدی شد :باید موضوع مهمی رو بهت بگم... میخواستم ازت بپرسم توی شکار هستی که این طور که معلومه نیستی پس حتما میتونی بیای کره...
امبر هیجان زده گفت :تو بهم شکار بده هر جا که بگی میام.
اخمی روی صورت اریک نشست :ادوارد زنده ست و برگشته...
سکوت .... دقیقا واکنشی مثل قبلی ها :چطوری فهمیدی...
اریک چشمای خسته اش رو ماساژ داد :علائم رو دیدیم و مهمتر از همه ی اینا سونگهوا دیدش... دیوونگی بزرگی بود اما دیدش.
امبر بدون معطلی گفت :من و گروهم با اولین پرواز میایم.
اریک موبایل رو توی دستش جا به جا کرد :گوش کن امبر اگه نخوای بیای درک میکنم... اینکه نخوای بچه های گروهت رو به خطر بندازی درک میکنی.
صدای امبر عصبی بود :چی میگی اریک زنده بودن ادوارد یعنی مرگ برای همه ی ما... با زنده بودن اون هیچ کدوم از ما امنیت نداره... روی من و پسرا حساب کن.
تماس قطع شد و اریک روی برگه ی جلوش دور اسم گروه شکارچی ها رو دایره کشید :داره همه چی خوب پیش میره.


هفت گناه کبیره انجیل حيث تعيش القصص. اكتشف الآن