part 16

43 14 1
                                    

ادوارد دستاشو روی میز گذاشته بود و نگاش خیره بود به در ، دو روزی بود که فرستاده بود دنبال آلین اما اون هنوز پیداش نشده بود ، در اتاق باز شد و مردی جوان داخل اومد : سرورم بلاخره تونستیم پیداشون کنیم .
ادوارد از جا بلند شد : بهش بگو زود بیاد اینجا .
مرد در رو بیشتر باز کرد : الان اینجان سرورم .
آلین و پشت سرش مک آلیستر داخل اتاق شدن : چی شده که این قدر فوری خواستی بیام اینجا .... فکر نمیکنی که ما هم کارایی برای انجام دادن داریم .
ادوارد بی توجه به حرفای آلین گفت : می‌خوام بدونم نفرین قفس چطوری از بین می‌ره .... تو باید اون پسر رو نجات بدی ، نفرین رو از بین ببر .... می‌دونم که تو ازش اطلاع داری باید بهم بگی اون چیه .
آلین حالت متاسفی به چشماش داد : من چیزی نمی‌دونم .... ادوارد چرا فکر کردی من می‌دونم چطوری این نفرین رو باید از بین برد .
ادوارد عصبانی بود ، عصبانی از اتفاقی که داشت میوفتاد ، اون کلی صبر کرده بود .... کلی برنامه ریخته بود .... نمیدونست اجازه بده یک انسان فانی تموم نقشه هاش رو برای گرفتن انتقام و پادشاهی روی زمین خراب کنه : من می‌دونم اون نفرین رو تو درست کردی چرا داری انکارش می‌کنی .
آلین نیشخندی روی لب آورد : تو اسمی از من کمتر اون نفرین پیدا کردی .... اوه ادوارد واقعا فکر کردی من میتونم این قدر هوشمندانه عمل کنم .... زیادی روی من حساب کردی.
عقب گرد کرد تا از اتاق بیرون بره : آلین اگه بخوای به این بازی مسخره ادامه بدی نمیتونم تضمین کنم بچه هات مخصوصا دخترات سالم بمونن.
خشم توی وجود آلین شعله کشید ، به سمت ادوارد هجوم برد و چنگ انداخت به یقه ی مرد: فکر نکن چون کنارت هستم و دارم توی کارای احمقانه ات کمکت میکنم یعنی میتونی بهم دستور بدی .... ادوارد من یک جادوگرم که تو هر چقدر هم تلاش کنی به گرد پام نمی‌رسی پس دست از تهدید کردن برادر و جرات نکن هیچ صدمه ای به بچه هام بزنی .
یقه ی ادوارد رو رها کرد: اون پسر حالش خوبه .... دیروز توی محله ی نزدیک خوناشام ها دیدمش .... داشت شکار میکرد ، اون قدر مطمئن هستم که کسی که دچار نفرین قفس شده توانایی شکار نداره پس حتما اون شکارچی ها راه درمانش رو پیدا کردن و اون الان خوبه .
از اتاق بیرون رفت که مک آلیستر به تحقیر به ادوارد نگاه کرد : بهتره برای کارای مهم آزمون بخوای که ما بیایم اینجا نه کارای پیش پا افتاده .
نیشخند ادوارد خش کشید روی اعصاب مک آلیستر: تو جز دون پایه ترین افرادی هستی که می‌تونه به من خدمت کنه .... پس هیچ وقت خودتو اون قدر بزرگ تصور نکن که بخوای هم سطح آلین باشی .... تو و افرادت باید هر وقت که صداتون کردم خودتونو برسونین فهمیدی .
فک مک آلیستر از شدت خشم صدا میکرد ، قطعا اگه به خاطر آلین و نقشه شون نبود همین الان ادوارد رو می‌کشت.
مشتش رو چنان محکم به در کوبید که در شکست ، از اتاق بیرون رفت که ادوارد خندید : اون پسر خوب شده .




مردان جوان دور تا دور نشسته بودن و با دهن باز به پسر جوانی نگاه میکردن که با اشتها داشت غذا می‌خورد ، ماریام موضوع رو به همه گفته بود و اینکه جون وویونگ در خطر نیست و حالش کاملا خوب شده و پسر الان داشت با اشتها غذا میخورد : فلیکس هئونگ برام کوکی درست کردی .
فلیکس سریع دهنش رو بست : اره بچه بعداً بهت میدم .
وویونگ با پشت دست لباش رو پاک کرد : من الان می‌خوام ، لطفا بهم بده .
فلیکس آروم سری تکون داد : باشه برات میارم .
بلند شد و به آشپزخونه رفت که وویونگ به مینگی نگاه کرد : هئونگ چرا شماها غذا نمی‌خورین .
_ ما خوردیم .... چون میدونستیم تو ....
ساکت شد و به سونگهوا نگاه کرد : من خودم هنوز گیجم .
فلیکس با بشقابی که چند تا کوکی داخلش بود برگشت اونو به دست وویونگ داد که پسر با هیجان یکی رو توی دهنش چپوند و از مزه ی خویش چشماش رو بست : خیلی خوشمزه ست .
_ بانو ماریام مدتیه که خبری از حمله ها نیست ، نکنه اینا تمومش نقشه ی ادوارد بوده و حالا که حواس ما پرت وویونگ شده میخواد غافلگیرمون کنه .
انگار این حرفی بود که توی ذهن همه شون بود : نگران نباش چان چون به این موضوع فکر میکردم به همه اعلام آماده باش دادم .... اگه این حتی نقشه ای باشه از طرف ادوارد نمیتونه کاری از پیش ببره .
ساموئل از جا بلند شد : میرم که با رئیس گروه غربی صحبت کنم ، می‌گفت نشونه هایی از گرگینه ها دیده .... شاید ادوارد بلاخره موفق شده اونا رو سمت خودش بکشونه .
چان و سونگهوا همزمان بلند شدن : پس ما هم میایم تنها نباشی بهتره .
چان رو کرد به فلیکس: مراقب همه چی باش .
اونا که رفتن فلیکس رو کرد به بقیه : بهتره برین سر کاراتون .
سوبین کش و قوسی به بدنش داد : هئونگ من و جونگهو میریم برای سرکشی .
وویونگ سریع از جا پرید : منم میام .
تا فلیکس خواست مانع بشه بانو ماریام گفت : برای خودت آب بردار .... بهش نیاز پیدا می‌کنی .
وویونگ جست و خیز کنان از پلها بالا رفت : یعنی واقعا حالش

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now