از شونه درد داشت میمرد، امروز این قدر اون جرمی عوضی از هونگ جونگ کار کشیده بود که دیگه جونی براش نمونده بود، در خونه اش رو باز کرد و داخل شد.
بدون اینکه برق رو روشن کنه به طرف اتاق خوابش رفت، خودشو روی تخت انداخت و زانوهاشو توی شکمش جمع کرد :یعنی میشه یه روزی همه ی اینا تموم بشه.
هونگ جونگ چشماشو بست تا بخوابه که درد بدی توی شونه اش پیچید، صورتش توی هم شد :لعنت به همه تون.
به سختی از جا بلند شد و همون طور که پاهاشو روی زمین میکشید به سمت حموم رفت، توی این وضعیت کوفتگی بدنش یه دوش آب گرم از همه بهتر بود.
لباساشو که در آورد زیر دوش رفت، آب گرم مثل مسکن براش بود، تموم کوفتگی بدنش و درد شونه هاش رو از بین برد.
حوله پیچ روی تخت دراز کشید، انگار با حموم کردن خوابش هم رفته بود.
خیره شد به سقف که فکرش درگیر گذشته هاش شد ، گذشته ای که به خاطر فرار از اون به سئول اومده بود اما انگار سرنوشت اون همیشه این بود که...
صدای زنگ موبایلش بلند شد، دستش بی اختیار به سمت میز رفت و اونو برداشت، با دیدن اسم مادرش لبخند نشست روی لبش.
هونگ جونگ سریع تماس رو وصل کرد :اماه...هونگ جونگ خمیازه کشون از توی آشپزخونه بیرون اومد، دیشب از بس به گذشته فکر کرده بود نتونست درست بخوابه و الان حسابی احساس خواب آلودگی میکرد.
کفشاشو پوشید و از خونه اومد بیرون، مثل اینکه هوا از دیروز سردتر شده بود.
مرد جوان دستاشو توی جیب کاپشنش چپوند و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت، صورتش یخ زده بود :کاش شال گردن مو برمیداشتم.
هونگ جونگ سرشو یکم پایین انداخت و توی یقه ی کاپشن فرو کرد تا کمی گرم بشه.
با اومدن اتوبوس سریع از جا بلند شد و داخل اتوبوس گرم رفت، با دیدن صندلی خالی به طرفش رفت و نشست.
چشماش بیرون از پنجره رو نگاه میکرد، عادتش بود که مردم در حال عبور رو ببینه، از روی حالات صورت و نوع راه رفتنشون برای خودش زندگی اونا رو حدس میزد :چه زوج خوشبختی به نظر میان، حتما هم دیگه رو خیلی دوست دارین که این طوری بهم دیگه لبخند میزنین.
هونگ جونگ آهی کشید، همیشه با خودش فکر میکرد وقتی به سئول بیاد، دیگه نمیذاره کسی اذیتش کنه، یه کار خوب پیدا میکنه و با پسری که عاشقش میشه توی یه خونه زندگی خواهد کرد، اما هیچی اون طوری که انتظارش رو داشت پیش نرفت.
زندگی توی سئول براش فرقی با شهر خودش نداشت.
8 سال پیش وقتی به سئول اومد با پولی که پدرش در اختیارش گذاشته بود تونست یه خونه اجاره کنه، 3 سال اول 4 تا کار پاره وقت داشت.
از اونجایی که آدم ول خرجی نبود تونست پول خوبی پس اندازه کنه، به پدرش زنگ زد تا براش یه وام بگیره :ابوجی میخوام یه خونهی کوچولو بخرم، اگه شما بهم کمک کنی و برام اون وام رو بگیری میتونم این کار رو انجام بدم.
با وامی که پدرش براش گرفت و پولی که برای اجاره داده بود و پس اندازش تونست خونهی کوچیکی که داشت توش زندگی میکرد رو بخره.
دقیقا یه ماه بعد هونگ جونگ توی همین فروشگاه بزرگی که الان کار میکرد استخدام شد.
رئیسش حقوق خوبی بهش میداد، به طوری که هم میتونست اقساطش رو پرداخت کنه، هم خرج خودشو بده.
چیزی نمونده بود تا قسط وامش تموم بشه، اینا اتفاقات خوبی بود که توی این مدت براش افتاده بود.
اما از همون اول مورد آزار کسایی بود که باهاش همکار بودن، همیشه با حرفاشون اذیتش میکردن.
بیشتر کارا رو بهش میدادن و اون بازم نمیتونست حرفی بزنه.
الان 8 سال بود که وضعیت هونگ جونگ همین بود، همیشه دلش میخواست میتونست جلوشون در بیاد اما واقعا نمیتونست.
برای همین مجبور بود آزارها و زورگویی هاشون رو تحمل کنه و سخت تر کار کنه.
با رسیدن به ایستگاه محل کارش از اتوبوس پیاده شد.
دوباره دستاشو توی جیبش کرد و سرشو توی یقه اش فرو کرد.
جلوی فروشگاه که رسید با دیدن اون ماشین که اجناس سفارشی شون رو آورده بود، آهی کشید :امروز، روز سختی در پیش دارم.
YOU ARE READING
هفت گناه کبیره انجیل
Historical Fictionژانر : ماوراء طبیعه کاپل : ایتیز (ووسان ، سونگجونگ ، یونگی ، جونگسانگ) استری کیدز (چانگجین ، چانلیکس ، مینسونگ ، سونگین ) تی اکس تی ( یونبین ، تهگیو ) پسر از جا بلند شد، هنوز نمیتونست موقعیت پیش اومده رو درک کنه :تو... تو... مرد جلو اومد و با لحنی پ...