part 11

50 12 0
                                    

دست مشت شده اش توی جیبش بود، نیم ساعت پیش از اداره ی پلیس اومده بود بیرون و داشت بی هدف توی خیابون راه می‌رفت.
هونگ جونگ تموم دیشب رو اونجا مونده بود و صبح تونست خلاص بشه، کلی سوال توی سرش چرخ می‌خورد و گیجش کرده بود.
چرا این انگشتر این قدر برای آقای سو مهم بود که فقط به اون اشاره کرد.
حرفایی که اون مرد میزد راجع به چی بودن :بالاخره بعد از سالها تونستم طلسم محافظتی که روش گذاشته بودن رو پیدا کنم...
هونگ جونگ دست مشت شده اش رو بیرون آورد و به انگشتر خیره شد :منظورش از طلسم محافظتی چی بود...
داشت گیج و گیج تر میشد، اون مرد گفته بود 170 ساله که انگشتر رو گم کرده، چنگی به موهاش زد :فکر کنم با یه دیوونه ی روانی مواجه شدم...
دلش می‌خواست بدونه کسی سراغ آقای سو رفته، تا جایی که اون فهمیده بود کسی رو نداشت.
چهره ی هونگ جونگ به غم نشست، بعد از مدتها اون مرد تنها کسی بود که باهاش خوب رفتار کرده بود :شاید باید برم بیمارستانی که بردنش...
_من جای تو بودم بیخیال اون پیرمرد میشدم.
هونگ جونگ با ترس از جا پرید، با دیدن ادم رو به روش چشماش گرد شدن، این همون مرد دیشبی بود :تو... تو...
مرد پوزخندی زد و قدمی بهش نزدیک شد :خیلی خودتو درگیر اون نکن، اگه سراغش بری به دردسر میوفتی.
دستشو روی جیب شلوار هونگ جونگ گذاشت :تو که نمیخوای این انگشتر رو از دست بدی.
هونگ جونگ ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و هر دو دستش رو روی جیبش گذاشت، پوزخند مرد عمیق تر شد :آره خوبه، باید ازش مراقبت کنی.
به چشمای هونگ جونگ خیره شد و کامل بهش نزدیک شد، سرشو کنار گوشش برد و زمزمه کرد :ازش استفاده کن... همه چی درست میشه.
نگاه مرد جوان به سمت پایین کشیده شد انگشتر رو از روی جیبش حس می‌کرد، چطوری میشد همه چی درست بشه.
سرشو بلند کرد که دید اثری از اون مرد نیست :یعنی دیوونه شدم.


ماشین رو پارک کرد و پیاده شد، هر دو عصبی بودن سونگهوا رمز در رو زد و کنار ایستاد تا هلنا داخل بشه، پشت سرش خودش داخل شد و در رو بست.
داشت کفشاش رو در میاورد :چی شد... چه خبر بود...
سونگهوا سرشو بلند کرد ،پسرا داشتن با نگرانی نگاش میکردن، از فلیکس ، هیونجین و ده هوی خبری نبود.
نگاش به سمت هلنا برگشت :هئونگ نمیخوای بگی چی شده، تموم دیشب رو خونه نبودی، چان هئونگ عجیب شده با اریک هئونگ که اصلا نمیشه حرف زد... الانم که تو اومدی و هیچی نمیگی.
سونگهوا خسته آهی کشید و دستشو روی سر وویونگ گذاشت :میگم بچه... همه چی رو میگم.
هلنا رو به جیسونگ و سوبین گفت :یه چیزی براش بیارین که بخوره از وقتی با همیم چیزی نخورده.
هر دو سریع به سمت آشپزخونه رفتن سونگهوا خودشو روی مبل انداخت و سرشو به پشتی اش تکیه داد، چشماش رو بسته بود اما نگاه خیره ی وویونگ، مینگی و جونگهو رو روی خودش حس می‌کرد.
مینگی که دید هئونگش قصد نداره چشماش رو باز کنه به طرف هلنا برگشت :نونا میشه بگی چی شده، چرا همه تون این قدر داغونین.
هلنا خنده ای خسته کرد :گفتن بعضی چیزا راحت نیست مرد جوون بذار زمان بگذره...
جیسونگ با یه سینی غذا از توی آشپزخونه بیرون اومد :یکم از غذای دیشب مونده بود.
سینی روی میز گذاشت :بخور هئونگ...
سونگهوا بدون اینکه چشماش رو باز کنه گفت :گرسنه نیستم... فقط خسته ام... خیلی خسته ام...
همه ی نگاه ها سمت هلنا برگشت، از وقتی به یاد داشتن سونگهوا هیچ وقت نگفته بود که خسته ست، تا حالا از اون همچین چیزی نشنیده بودن.
توی سکوت کنار هم دیگه نشسته بودن، سالن این قدر ساکت بود که صدای قلب هم دیگه رو هم میشنیدن.
صدای باز شدن در زیر زمین و بعدم قدم‌هایی که روی زمین کشیده میشد.
چان جلوی همه بود، صورتش کامل خستگیش رو نشون میداد، با دیدن هلنا و سونگهوا سریع به سمت شون رفت :معلوم هست شما دو تا از دیشب کجایین.
تا هلنا خواست حرف بزنه سونگهوا چشماش رو باز کرد و سرشو بلند کرد :تموم وسایل رو از خونه ی آقای سو بیرون اوردین... هیچی کم نبود...
چان متعجب به این حال آشفته ی برادرش گفت :ما هر چی بود رو خارج کردیم اما دقیقا نمیدونم چیزی کم شده یا نه... هیچ معلوم هست چی شده تو چرا این قدر...
سونگهوا میون حرفش پرید :جسد رو بررسی کردم آثار جادوی سیاه رو دیدم... نه یه جادوی سیاه معمولی... من رنگ قرمز ندیدم روی زخما رنگ ارغوانی دیدم هئونگ... میفهمی رنگ ارغوانی...
دهن همه باز موند این نمیتونست حقیقت داشته باشه :بگو که اشتباه شنیدم.
نگاه همه به سمت جیسونگ کشیده شد :این نمیتونه حقیقت داشته باشه.
مرد جوان داشت میلرزید صورتش رنگ باخته بود :من فکر کردم چیزی که دیدم فقط یه تصور بوده... وقتی دیدم کسی خبری نشنیده مطمئن شدم که اشتباه دیدم... الان داری میگی که...

هفت گناه کبیره انجیل Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt