part 32

31 12 6
                                    

مردان جوان ترسیده از این بیهوشی ناگهانی وویونگ به سمتش دویدن .... چان کنارش نشست و دستشو دور بدن پسر حلقه کرد . فلیکس که لبای کبودش رو دید دستشو روی صورت وویونگ گذاشت : چان بدن یخ کرده .
چان ، وویونگ رو توی بغل بلند کرد : باید بریم حال وویونگ خوب نیست .
بانو ماریام رو کرد به اونا : شما برین بقیه اش رو ما انجام میدیم .
همه به سمت ماشین دویدن ، مینگی در رو باز کرد که چان با وویونگ توی بغلش سوار شد .ماشین ها به حرکت در اومدن که جادوگران سفید پشت سر ماریام ایستادن .... هفت مرد جوان اطراف بین مردمی که اسیب شدیدی دیده بودن ایستاده بودن : خب ماریام بگو ازم چی میخوای .
بانو ماریام به اون 7 نفر اشاره کرد : اول ازادی کامل این مردان جوان .... نباید حتی ذره ای بند بردگی روشون بمونه .... ازادی کامل از قدرت انگشترا .
لوسیفر خمیازه ای کوچیک کشید انگار میخواست بگه این صحبت به شدت براش کسل کننده ست : این به من ربطی نداره مربوط به حسی که خودشون به انگشترا دارن .
بانو ماریام خندید .... خنده ای که به شدت ترسناک بود : واقعا فکر کردی من احمقم .... یعنی واقعا فکر کردی نمیدونم تو روی اونا علامت گذاشتی .... فکر کردی من نمیدونم به خاطر اون علامت بود که ادوارد تونست پیداشون کنه . 
چشمای لوسیفر پر از تحسین شد : شما جادوگرای سفید همیشه منو متعجب میکنین .... باشه علامت ها رو بر میدارم .
دستشو به سمت مردان جوان گرفت و حرکتی اروم داد که اونا داغی رو مثل خوردن یک قهوه ی داغ توی بدنشون حس کردن . 
ماریام که مطمئن شد از این موضوع بار دیگه به لوسیفر چشم دوخت : باید بری .... دیگه روی زمین دنبال برده برای انگشترا نباش .... اونو رو تا ابد پنهان کن .... در حال حاضر تو کسی رو نداری که انگشترا رو به خدمتش در بیاری .... میدونم که نقشه داشتی بعد از مرگ ادوارد اونا رو بدی به الین اما .... 
به خاکستری اشاره کرد که هنوزم داشت روی هوا پرکنده میشد اشاره کرد : نقشه ات با شکست رو به رو شد .... بذار گناه کردن مردم روی زمین عادی پیش بره .... این انگشترا رو روی زمین جا نذار .
اینبار این لوسیفر بود که خندید : و چرا باید این کار رو بکنم .... من خیلی خوب میدونم که هر مهر و مومی روی اونا بذاری بلاخره یه روزی یکی میتونه جادوی باطل رو پیدا کنه و از قدرت انگشترا استفاده کنه .... پس چرا باید از چنین تفریحی خودمو محروم کنم اما ....
ساکت شد و با قدمایی اروم به سمت ماریام اومد موهای بلند زن رو به بازی گرفت : میتونم یک معامله کنم .... معامله ای که فکر کنم توام خوشت بیاد .... من هفتصد سال انگشترا رو مخفی میکنم و بعد از اون هر کدوم رو جایی مخفی میکنم و فقط یک شایعه در مورد اینکه چه قدرتایی دارن پخش میکنم .... نظرت چیه .
ماریام خوب میدونست که حق با لوسیفر اونا هر کاری هم بکنن بازم یکی پیدا میشه تا بتونه مهر اون انگشترا رو باطل کنه پس بهترین معامله همین بود : قبوله .... و البته این پیمان باید نوشته بشه اونم با خط باستانی که نتونی زیرش بزنی .
لوسیفر سری از روی تاسف تکون داد : میدونی ماریام این واقعا دردناک که بهم اعتماد نداری .
دستشو روی هوا کشید که نوشته ای با خطوط عجیب ظاهر شد : اینم از قرارداد و مهر من .
ماریام قدمی عقب اومد : پس فکر میکنم ما دیگه اینجا کاری نداریم .
لوسیفر هم قدمی عقب رفت : به امید دیدار بانوی زیبا .
مثل عبور نسیم از دید ناپدید شد که ماریام رو به دختراش گفت : مردمی رو که میشه شفا بدین .... کاری کنین از امروز هیچی به یاد نداشته باشن .
به سمت یونجون که بهش از همه نزدیک تر بود رفت : من واقعا خیلی از شما ممنونم که چنین روح قوی و با اراده ای داشتین که دووم اوردین در برابر این همه قدرت و شکوه انگشترا .
سان که هنوزم اثار زخم سر و خونریزی روی صورتش مشخص بود جلو اومد : چه بلایی سر وویونگ اومد .
صورت بانو ماریام نگرانیش رو نشون داد : هنوز چیزی نمیدونم برای همین باید برم پیشش تا بفهمم چه اتفاقی براش افتاده .
چرخید تا بره که صدای خواهشمند سان رو شنید : میشه منم با خودتون ببرین .... میخوام پیشش باشم فقط تا زمانی که ببینم بیدار شده و حالش خوبه .... ازتون خواهش میکنم .
ماریام دوباره به سمت اونا برگشت .... انگار این چیزی بود که همه میخواستن : ما فعلا جایی برای رفتن نداریم برای اینکه بتونیم با این اتفاقاتی که افتاده کنار بیایم و بدونیم بعدش باید چیکار کنیم نیاز به زمان داریم .... میشه فقط تا اون موقع همراه شما و بقیه باشیم .
هونگ جونگ در حالی که دستاش رو توی هم فشار میداد اینو در خواست کرد : البته که میشه من مطمئنم پسرا از دیدن تون خوشحال میشن .

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now