part 23

37 9 5
                                    

سامئول دستاشو تکیه گاه بدنش کرد و به سختی خودشو بالا کشید ، سرش گیج میخورد اما باید بقیه رو بررسی میکرد ، اگه کسی آسیب جدی دیده باشه اوضاع خراب میشه ، فلیکس پشت مبل افتاده بود و چان روی زمین بود ،هر دو مرد جوان بیهوش بودن ، سوبین بدنش رو محافظ جونگهو کرده بود و هر دو کنار دیوار پرت شده بودن و تنها کسی که مثل خودش از هوش نرفته بود هیونجین بود ، اما انگار آسیبی بدی دیده بود چون داشت از درد به خودش میپیچید: هیونجین میتونی حرکت کنی .
صدای پر درد مرد جوان به گوش رسید : نه پام.... فکر کنم شکسته ....
سامئول به سمت چان که بهش نزدیک بود رفت ، پیشونی مرد شکاف خورده بود و خون صورتش رو پر کرده بود : چان .... هی چان بلند شو مرد .... چان ....
فلیکس تکونی خورد از صدای سامئول و آروم لای چشماش رو باز کرد : ایییییییییییی درد دارم .
- فلیکس میتونی تکون بخوری .... میتونی سوبین رو چک کنی.
همون طور که سرش گیج میخورد به سمت در رفت ، ادوارد گفته بود براشون هدیه داره .... این حرف وحشت مینداخت به قلب مرد .
دستاشو به دیوار گرفت و از دری که نابود شده بود رد شد ، پاهاش تا خوردن از دیدن پنج تا از پسراش که میدید قفسه ی سینه شون حرکت نمیکنه ، نه این نباید اتفاق افتاده باشه .... این درست نیست اونا نمردن .... اونا نمردن .




خسته از مراسمی که انجام داده بودن گوشه ای نشسته بودن ، گرگینه ی مادر از نفرین آزاد شده بود و الان روی تخت حمکرانیش نشسته بود و به جادوگران سفیدی نگاه میکرد که قطرات عرق روی صورت شون دیده میشد : خب ماریام دوباره با هم رو به رو شدیم.
بانو ماریام نیشخندی زد : این چیزی نبود که من یا بقیه خواسته باشیم اما افرادت فقط به شرط اینکه تو رو آزاد کنیم قول همکاری بهمون دادن .
گرگینه ی مادر یک تای ابروش رو بالا داد : قول همکاری .
سونگهوا کنار ماریام ایستاد: اینکه همراه نشین با ادوارد و قاطی جنگ نشین .... مردم رو از روی تفریح نکشین و عقب بمونین .
گرگینه ی مادر با صدای بلند شروع کرد به خندیدن : چرا فکر کردی من کاری رو که تو ازم بخوای انجام میدم .
ماریام با چشمایی که خشمش رو نشون میداد گفت : انجامش ندی نفرین دوباره روت برمیگرده .... فکر کردی ما اون قدر ابله ایم که به عهد شکنی تو توجه نکنیم .
دستای گرگینه ی مادر روی دسته های تخت چنگ شدن : باید حدس میزدم که یک حقه ای سوار کرده باشی .
ماریام با چشمایی جدی زل زد به گرگ ماده خشمگین : به نفع همه ست که پیمان ببندیم .




سوار ماشین داشتن برمیگشتن خونه ، با پیمانی که بسته شده بود دیگه همه مطمئن بودن گرگینه ها وارد جنگ نمیشن : بانو حالا که گرگینه ها وارد جنگ نمیشن میخوایین با بقیه هم وارد معامله بشیم .
- فکر خوبیه اما وقت نداریم برای اینکه با همه وارد مذاکره بشیم ....
سونگهوا میدونست حق با ماریام و این کار زمان زیادی ازشون میگیره اما اگه ادوارد سعی میکرد اونا رو سمت خودش بکشه کار برای اونا سخت میشد .
صدای زنگ خوردن موبایل سونگهوا بلند شد با دیدن اسم چان سریع تماس رو وصل کرد : هئونگ ما داریم برمیگردیم .
- سونگهوا اوضاع اینجا بهم ریخته ، ادوارد ، وویونگ رو برده .




هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now