part 22

51 13 8
                                    

هیونجین که حالش بد بود از دیدن چانگبین خودشو عقب کشید و یک طرف یقه ی وویونگ رو گرفت : ما رو مسخره می‌کنی .... آخه چطوری نفرین ها اثر نمیکنن.... نکنه میخوای بگی هارمونی عزیزت جلوشونو گرفته .
وویونگ اخمی کرد : این چیزی نیست که هارمونی بتونه جلوش رو بگیره نفرین ها اثر نمیکنه چون اونا مردد شدن .
دست هیونجین شل شد : منظورت چیه ....
وویونگ به صندلی ماشین تکیه داد : هر کدوم از اونا بابت چیزی که فکرشون رو مشغول کرده مردد شدن و این باعث میشه انگشترا درست کار نکنن.
آسمون بی دلیل شروع کرد به رعد و برق زدن ، رعد و برقی که انگار طوفان به همراه داشت : لوسیفر داره میاد .... اون ....
آسمون غرشی کرد و صاعقه ای بزرگ به ساختمانی که وویونگ بهش نگاه میکرد برخورد کرد : حالا باید چیکار کنیم .... نباید بریم .
موهای وویونگ شروع کردن به بلند شدن اپن قدر که تا پایین کمرش رسیدن ، نیمی سفید و نیمی قرمز .
دستشو روی دستگیره گذاشت و از ماشین بیرون رفت ، سوبین با صدای بلندی که توی اون رعد های پر قدرت شنیده بشه گفت : این بانوی اعظم.
وویونگ با موهایی که اطرافش حرکت میکردن به سمت ساختمون رفت که مرد جوانی از ساختمون بیرون اومد : میبینم که حالت خوبه و هیچ صدمه ای ندیدی .
دهن وویونگ باز شد و با صدایی که صلابت و جدیت توش موج میزد گفت : فکر کردی میتونی منو شکست بدی .... من قبلاً تو رو شکست دادم و فرستادمت به قعر جهنم پس دوباره هم میتونم این کار رو انجام بدم .
مرد جوان خنده ای سرد و گوش خراش کرد : لابد فکر کردی با بدنی که این قدر ضعیف و نحیف میتونی منو شکست بدی .
وویونگ قدمی جلو گذاشت که اطرافش رو نورهای قرمز و سفید پر کرد : این پسر بدن مناسب منه ، فکر کردی اگه انتخابم غلط بود تا حالا دووم آورده بود .... تو باید به فکر خودت باشی که از همین الان بدنی که تصاحب کردی داره متلاشی میشه .
مرد جوان دستشو بالا آورد و به زخمی که روش ایجاد شده بود نگاه کرد : برای من همین قدر هم کافیه ، نابود کردن اون شکارچی ها و جادوگرای سفید و البته تو فقط چند روز زمان می‌بره که این بدن تا اون موقع دووم میاره .... دیگه وقتشه من و افرادم حکم رانی کنیم روی زمین .
وویونگ نیشخندی زد : منظور از افرادت که اونا نیستن ....
نگاه مرد به عقب برگشت ، هفت نفر از داخل پاساژ بیرون اومدن و به سمت انتهای خیابون دویدن ، انگار اونا هم متوجه شده بودن یک اتفاق غیر عادی افتاده : ادوارد اونا رو انتخاب کرده و مطمئنا میتونن همراه ما باشن .
وویونگ دستاشو به دو طرف باز کرد که صاعقه ای بزرگتر از اولی به ساختمون برخورد کرد : فقط کسایی میتونن همراه تو باشن که قلب شون از پلیدی مطلق پر شده باشه و هیچ روشنی باقی نمونده باشه ، اون آدما هنوز بی‌گناهی رو همراه خودشون دارن و من حتی شده به قیمت مرگ دائمی خودم اونا رو نجات میدم .
دستاشو بهم دیگه کوبید که نوری زیاد اطراف رو پر کرد ، مرد جوان به عقب پرت شد و روی زمین از هوش رفت ، رعد و برق آروم گرفت و انگار اتفاقی نیوفتاد ، موهای وویونگ به حالت عادی برگشتن .
بدن پسر جوان بی رمق شده بود که انرژی زیادی که مصرف کرده بود ، پاهاش تا خوردن و با زانو روی زمین افتاد : وویونگ....
توی بغل سوبین کج شد : هئونگ خیلی خسته ام منو ببرین خونه .



هفت گناه کبیره انجیل Donde viven las historias. Descúbrelo ahora