part 19

57 16 12
                                    

ماگ رو از روی میز برداشت و کمی دیگه از قهوه ی سرد شده ی داخلش خورد : چرا نخوابیدی هئونگ .
نگاه سونگهوا به سمت پلها چرخید ، هیونجین با لباسایی که عوض کرده بود جلوی پلها ایستاده بود : فکرم درگیره ، نتونستم بخوابم .... تو چرا آماده ای .... جایی میخوای بری .
هیونجین به سمت مرد جوان اومد و کنارش نشست : اره می‌خوام برم بیرون .... مغزم داره منفجر میشه ، می‌خوام یکم هوا بخورم .
سونگهوا صاف نشست و کامل به طرف هیونجین چرخید : به نظرت میتونیم بهشون نزدیک بشیم بدون اینکه به چیزی شک کنن.... وقتی هونگ جونگ منو برد توی حرفاش کاملا مشخص بود که چقدر بهم اهمیت میده .... درسته یکم متفاوت بود اما علاقه اش رو می‌تونستم ببینم .... وقتی خواستم انگشتر رو از دستش در بیارم این قدر عصبانی شده بود که برای یک لحظه فکر کردم کارم تمومه اما گذاشت بیام .... هیونجین فکرم این قدر داره به موضوعات مختلف توجه نشون میده که حس میکنم سرم الانه که منفجر بشه .... از یک طرف وقتی به هونگ جونگ فکر میکنم قلبم ضربان میگیره ، از یک طرف عقلم میگه اون یک گناهکاره که باید انگشتر رو ازش بگیرم .... آخ سرم داره منفجر میشه .
دستاشو به سرش گرفت و فشاری بهش آورد : کاش این طور چیزا هم کتاب داشت و میشد خیلی راحت به جوابش رسید .
هیونجین مات به سونگهوا نگاه میکرد : هئونگ من فکر میکردم اگه از تو کمک بخوام میتونی بهم کمک کنی حالا میبینم تو خودت از منم بدتری و هیچ جوابی نداری .
هیونجین آهی کشید و خودشو روی مبل ولو کرد : چرا واقعا باید همچین کار سختی انجام بدیم برای گرفتن انگشترا .... چرا مثلاً یک سلاح افسانه ای نیست که بشه اونا رو باهاش از بین برد .... مثلاً چوب درخت سپیدار که توی جنگل ....
ساکت شد و چشماش دوخت به سقف ، صورت چانگبین جلوی چشماش اومد وقتی داشت از کار پدرش می‌گفت : هئونگ اگه یک روز بفهمی که پدرت اون کسی که تو فکر میکردی نبوده چیکار می‌کنی .
سونگهوا هم مثل هیونجین روی مبل ولو شد : تا دو سال بعد از مرگ خانواده ام فکر میکردم پدر من یک قهرمان بزرگ بوده که همراه مادرم موجودات شرور رو از بین می‌برده اما یک روز خیلی اتفاقی فهمیدم که پدرم قبل از آشنایی با مادرم خودش سردسته ی یک گروه از موجودات شرور بوده .... اونا رو بر علیه آدما میکرده و از دیدن درگیری ها لذت می‌برده .... حالا بگو درباره ی پدرت چی فهمیدی که این چند وقته این قدر درگیر بودی با خودت .
هیونجین برای بار چندم آه کشید : یادته روزی رو که همه آسیب دیده بودیم به خاطر انگشترا .... اون روز من دنبال مردی رفته بودم که انگشتر طمع رو داشت اونجا بهم گفت پدرم اشیاء باستانی رو که پیدا می‌کرده توی بازار سیاه می‌فروخته و آخر هم دچار نفرین یکی از اونا شده .... نمیتونم باور کنم .... هئونگ نمیتونم باور کنم پدری که اون قدر از درستکاری بهم می‌گفت خودش همچین کسی بوده باشه .
سونگهوا جرعه ی آخر قهوه ی سرد شده اش رو خورد و از جا بلند شد : من نمی‌دونم پدرت توی گذشته چیکار کرده اما می‌دونم اون انگشترا حتی قابلیت اینو دارن که دروغ رو به حقیقت تبدیل کنن .
هیونجین هم از جا بلند شد : پس یعنی میگی انگشتر حتی می‌تونه به صاحبش دروغ بگه .
سونگهوا بدون اینکه برگرده گفت : شاید داره از صاحب اصلیش پیروی می‌کنه .




هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now