دستش روی دسته ی صندلی بود و نگاش با شيطان بیدار شده ی چشماش خیره بود به اون 7 نفر که همه با بدن هایی زخمی و کبود جلوش ایستاده بودن :چه بلائی سرتون اومده.
صداش بی احساس بود بر خلاف چهره ی نگرانی که به خودش گرفته بود، سان قدمی جلو گذاشت :بهم حمله کردن... همسایه هایی که زمان زیادی منو میشناختن بهم حمله کردن... اونا منو نفرین شده خوندن... گفتن من تموم این مدت سعی داشتم همه رو نفرین کنم و کلی باعث آسیب دیدن اونا شدم.
قدم دیگه ای جلو اومد :چرا... چرا باهام همچین کاری کردن وقتی من تا حالا هیچ بدی در حقشون نکردم. چرا این طوری کتکم زدن و کلی پودر فلفل قرمز رو روم خالی کردن... تموم بدنم تاول زده به خاطر اون فلفل های لعنتی.
هونگ جونگ عصبانی بود، به شدت عصبانی بود :من همیشه به تموم مشتری ها کمک میکردم، همیشه سرویس های مجانی بهشون میدادم، چرا بهم تهمت زدن و منو حیوون خطاب کردن...
چانگبین به لباسش اشاره کرد :طلبکارای پدرم بهم حمله کردن و گفتن بدهی پدرم تقصیر من بوده... گفتن من یه دزدم که این بلا رو سر پدرم آوردم.
ادوارد دستشو بلند کرد تا اونا رو ساکت کنه :میدونم فرزندانم... میدونم چه بلاهایی سرتون آوردن، من میخواستم بهتون هشدار بدم... بهتون گفته بودم اما شما در کمال سادگی باور داشتین که مردم همه خوبن و کاری بهتون ندارن... حالا دیدین باهاتون چیکار کردن.
از صندلی پایین اومد و به سمت اونا رفت کنار مینهو ایستاد و دستشو نوازش گرانه روی صورت زخمی مرد جوان کشید :پسر بیچاره همکارات بهت حمله کردن.
مینهو از خشم و ناراحتی میلرزید :اونا بهم حمله کردن و گفتن تموم این مدت داشتم به زندگی اونا حسادت میکردم و میخوام خانواده هاشون رو از هم بپاشونم.
ادوارد به سمت یونجون نگاهی انداخت :چه بلائی سرت آوردن پسر عزیزم من.
یونجون که تا اون لحظه ساکت ایستاد بود فریادی از سر خشم کشید :منو از دانشگاه پرت کردن بیرون... استادم که خیلی دوستم داشت بهم گفت من یه هرزه ام و میخوام همه رو به گند بکشم... باورم نمیشد اون حراست رو خبر کرد و ایستاد و کتک خوردنم رو نگاه کرد.
یونهو غرید :چرا انگشترا کار نکردن... چرا وقتی میخواستم از خودم دفاع کنم اونا هیچ کاری نکردن.
این سوال هر 7 نفر بود، چرا انگشترا براشون کار نکرده بود، ادوارد نگاهی از سر ناراحتی و غمی دروغین بهشون انداخت :چون انگشترا نیروشون رو از درون شما میگیرن... وقتی شما هیچ خشمی، هیچ طعمی، هیچ حسادتی، هیچ شهوتی، هیچ شکم پرستی، هیچ غرور و تکبری و هیچ تنبلی توی وجودتون ندارین انگشترا میخوان از کجا نیروشون رو بگیرن و توی همچین موردی بهتون کمک کنن.
هونگ جونگ با نگاهی متعجب به انگشتر توی دستش نگاه کرد :یعنی اگه من بخوام انگشتر کار کنه باید از درون خودم اینو بخوام.
ادوارد سریع تصدیق کرد :دقیقا پسر... اگه میخوای بقیه رو به سزای کاری که با تو کردن برسونی باید از درون خودت بخوای... باید تنبلی رو بهشون منتقل کنی.... هونگ جونگ نذار مردم با کار کردن به هدف شون برسن.
YOU ARE READING
هفت گناه کبیره انجیل
Historical Fictionژانر : ماوراء طبیعه کاپل : ایتیز (ووسان ، سونگجونگ ، یونگی ، جونگسانگ) استری کیدز (چانگجین ، چانلیکس ، مینسونگ ، سونگین ) تی اکس تی ( یونبین ، تهگیو ) پسر از جا بلند شد، هنوز نمیتونست موقعیت پیش اومده رو درک کنه :تو... تو... مرد جلو اومد و با لحنی پ...