part 13

59 13 4
                                    

مک آلیستر با دهن باز داشت به آلین نگاه میکرد : توی جهنم اسیر بشن .
الین پاش رو روی پای دیگه اش انداخت: این بدترین انتقامی که می‌تونه از اونا بگیره .... فکر کردی چرا دائما اونا رو می‌فرسته تا مردم رو نفرین کنن .... چون می‌دونه بلاخره انگشترا اون قدر روشون تاثیر می‌ذاره که از بدترین نفرین ها استفاده کنن.... اون کتاب رو از عمد به سان داد میدونست که اون پسر رو دوست داره اونو توی ذهنش دیده بود .... اون پسر برای گروه خیلی باارزشه .... یک روز که به خونه شون حمله کرده بودم از نزدیک دیدمش تو هم میشناسیش .... فکر کنم 15 سال پیش به خونه اش حمله کردی و همه ی اعضای خانواده اش رو کشتی .
مک آلیستر دستی تکون داد : واقعا فکر کردی الان توی شرایطی هستم که اونا رو یادم بیاد .... بگو الان نقشه ای داری یا نه .
نیشخندی روی لب آلین نشست : برای اینکه بتونیم به ادوارد پیروز بشیم باید به دشمنامون ملحق بشیم .
مک آلیستر خنده ای عصبی کرد : واقعا فکر کردی اونا این کار رو میکنن .
چشمای آلین برق زدن : ما چیزی رو داریم که اونا بهش نیاز دارن .




در اتاق به شدت باز شد ، وویونگ این قدر عصبانی بود که صورتش کاملا سرخ شده بودن ، از برخورد در با دیوار سونگهوا ، بانو ماریام و میون که داخل اتاق بودن به سمتش برگشتن : می‌خوام قبل از اینکه دیوونه بشم بدونم چرا من نباید همراه بقیه ی اعضای گروه برم برای گشت زنی ....
سونگهوا از جا بلند شد : بانو ماریام معتقده تو نیاز به استراحت داری تا زودتر خوب بشی .
وویونگ با صدای بلند فریاد زد : اما من حالم خوبه .... شماها مشکلی توی من میبینین.... بانو ماریام من هیچ مشکلی ندارم نه مریضم نه ....
بانو ماریام میون حرفش پرید : می‌خوام بدونم آخرین باری که خوابیدی کی بوده .
شاید بهتر بود دیگه قضیه رو عنوان کنن .... بلاخره که دو سه روز دیگه وویونگ چنان دردی رو تجربه می‌کرد که همه موضوع رو می‌فهمیدن پس شاید بهتر باشه الان عنوانش کنه و بگه تنها راه درمان چیه .... شاید اونا بتونن کاری کنن و بشه وویونگ رو نجات داد .
پسر متعجب به بانو ماریام نگاه میکرد : خواب من ....
ماریام از جا بلند شد : جواب منو بده .
وویونگ نگاشو گرفت و قدمی عقب رفت : نمی‌دونم کی خوابیدم .
ماریام نزدیک تر شد : آخرین باری که غذا خوردی کی بوده .
وویونگ عصبی بود ، نمی‌فهمید این سوالا برای چیه : گرسنه نبودم .
سونگهوا از جا بلند شد نگرانی توی صورتش دوید : وویونگ از کی که غذا نخوردی .
پسر کلافه شده بود چرا موضوع رو به اینجا کشیدن : خب گرسنه نمیشم .... هئونگ چرا به جای اینکه ....
سونگهوا به سمت بانو ماریام چرخید : اون دارویی که به وویونگ دادین .... اون یک ضد نفرین بود چرا برای جادوی قفس باید یک ضد نفرین به وویونگ بدین .
بانو ماریام لحظه ای چشماش رو بست : موضوع مهمی پیش اومده که باید بگم میتونی به گروهت خبر بدی که بیان فکر میکنم این به همه مربوطه .... میون تو با وویونگ برین توی سالن همه که اومدن حرف می‌زنیم .



هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now