part 9

61 13 0
                                    

صدای زوزه اطراف کلبه ی چوبی رو پر کرده بود، انگار بوی خون اونجا رو پر کرده بود که گرگها رو به اونجا کشونده بود.
باد و صدای زوزه به شدت اونجا رو هراسناک کرده بود، اما این هراس انگار تاثیری روی مردی که داشت به کلبه نزدیک میشد نداشت.
یکی از گرگ ها به مرد نزدیک شد که نگاه اون به سمت گرگ چرخید، زوزه ی گرگ خاموش شد و خودشو عقب کشید.
صدای کشیده شدن شنل بلند مرد روی زمین خش خش ایجاد می‌کرد.
از دو پله ی کلبه بالا رفت و داخل اونجا شد، بدون اینکه حتی به اطراف نگاهی بندازه به سمت در باز شده رفت و از پلها پایین رفت.
با اینکه هیچ منبع نوری نبود برای روشن کردن اطراف اما انگار مرد هیچ مشکل دیدی نداشت و راحت داشت مسیرش رو پیدا می‌کرد.
پایین پلها که رسید، کنار مرد جوانی که خون روی صورتش خشک شده بود و استخوان پاش به شکل بدی زده بیرون نشست.
میدونست که هنوز زنده ست و نمرده، موهایی که جلوی دیدش رو گرفته بود رو کنار زد تا بتونه کامل اون صورت به خون نشسته رو ببینه :خودشه.
صدای سردش توی فضا پیچید و سرمای بدتری رو ایجاد کرد.
دستشو توی جیبش کرد و چیزی بیرون آورد و دقیقا جلوی دید مرد گذاشت، از جا بلند شد و راه اومده رو برگشت.
صدای زوزه ی گرگها که بلند تر از هر زمان دیگه ای بود به یکباره خاموش شد.
به دقیقه نکشید که پلکهای مرد تکونی خوردن و آروم اونا رو باز کرد.
چوی سان پلکی زد که درخششی جلوی چشماش رو گرفت.
بدنش خشک شده بود و سخت بود حرکت کردن، به یاد نداشت چه اتفاقی براش افتاده.
درد بدی توی پاش داشت و دیدش تار بود، تاریکی اون قدر بود که نتونه جایی رو ببینه، اما اون درخشش خیلی زیبا و فریبنده بود.
دست سان آروم بلند شد و به سمت شی روی زمین رفت، اونو میون دست گرفت و جلوی چشماش گرفت :یه انگشتر.
چیز زیادی از جواهرات نمیدونست، اما اون قدر میدونست که بفهمه این انگشتر خاص و تکه، اینو از مدل و نگینش میشد حدس زد.
نگینی بنفش رنگ (سنگ تانرانیت) که میون یک عالم پر طاووس احاطه شده بود :چرا همچین چیزی باید اینجا باشه.
نگین روی انگشتر شروع کرد به برق زدن، نوری خاص ازش ساطع میشد.
چشمای سان روی انگشتر بود بدون اینکه ثانیه ای تکون بخوره.
اون درخشش انگار داشت میگفت منو توی انگشتت بکن چوی سان.
مرد جوان به سختی به پهلو چرخید، انگشتر رو کمی بالا گرفت، درخشش بیشتر شده بود، حرصی عجیب وجود سان رو فرا گرفت.
واقعا دلش می‌خواست انگشتر رو امتحان کنه، دست چپش رو بلند کرد و انگشتر رو توی انگشت وسطش فرو کرد.
گرمایی عجیب، حس قدرت، اینکه از همه برتره توی وجودش شکل گرفت.
لبش به پوزخندی باز شد و چشماش درخشید :خوشم میاد.

_خب بچه ها وقت تمومه.
صدای اعتراض دانشجوها بلند شد :استاد یکم بیشتر وقت بدین.
_استاد فقط یکم دیگه.
استاد سرشو بلند کرد و گفت :وقت تمومه همین که گفتم.
دانشجوها با اعتراض بلند شدن و برگه امتحانی رو به استاد تحویل دادن.
جیسونگ که 10 دقیقه پیش برگه اش رو تحویل داده بود، داشت با لباش شکل‌های مختلف درست می‌کرد و خیره به بقیه که کفری بودن نگاه می‌کرد.
استاد با دستی پر از برگه از کلاس بیرون رفت که همه به طرف جیسونگ هجوم آوردن.
چشمای پسر جوان گرد شدن و به حالتی دفاعی دستاشو بلند کرد :چه خبره تونه.
هرا ضربه ای محکم توی سر جیسونگ زد که دادش رو بلند کرد :آخ چرا میزنی.
هرا عصبی گفت :همش تقصیر توئه، اگه این قدر امتحان رو زود تموم نکنی استاد هم سختگیری نمیکنه برای دادن وقت اضافه.
جیسونگ لباشو توی هم کشید و از جا بلند شد، همون طور که کوله اش رو روی شونه اش مینداخت گفت:شماها خنگین به من چه ربطی داره.
و قبل از اینکه اونا بتونن دنبالش کنن از کلاس بیرون دوید که در لحظه ی آخر صدای پر از حرص هرا رو شنید :میکشمت جیسونگ.
پسر جوان خندید و سرعتش رو بیشتر کرد، این آخرین کلاسی بود که داشت و امروز میتونست بره خونه.
شاید میتونست موفق بشه و پدرش رو راضی کنه و یکم بیشتر بهش آموزش بده.
تنها آرزوش این بود که بتونه مثل پدر و مادرش یه شکارچی فوق‌العاده بشه، دنیای جیسونگ با دنیای بقیه فرق داشت.
اون میدونست که بیرون از چیزی که دارن میبینن موجودات عجیب و ماورایی در اطرافشون زندگی میکنن که خیلی هاشون خطرناکن و باید اونا رو از بین برد.
12 سالش بود که فهمید شغل پدر و مادرش چیزی که فکر میکرده نیست، اول همه چی براش مبهم و غیر قابل درک بود. اما هر چی گذشت بیشتر راجع به همه چی کنجکاو شد و دلش می‌خواست بفهمه واقعا اطرافش چه خبره.
وقتی 18 سالش شد از پدرش خواست تا بهش آموزش های اولیه رو بده، گفت که میخواد مثل اونا شکارچی بشه و این تنها ارزوشه.

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now