چشمای چان گرد شدن : یکی دیگه وارد سرت بشه .
وویونگ هوم آرومی کرد : اره .... وقتی بهم نزدیک شد این قدر نیرو حس کردم که بدنم دووم نیاورد نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما الان خوبم .... فقط خیلی گشنمه انگار چند روزه چیزی نخوردم .
دست چان روی سر پسر جوان نشست و مشغول نوازش موهاش شد : میگم فلیکس برات غذا بیاره .
از جا بلند شد و به سمت در رفت هنوز دستش روی دستگیره نشسته بود که در باز شد و بانو ماریام و پشت سرش سونگهوا و سوجین داخل اومدن : بانو ....
بانو ماریام کنار وویونگ روی تخت نشست و دستشو روی سر پسر گذاشت و چشماش رو بست : من حالم خوبه دیگه مریض نیستم .
بانو ماریام هیچ حرکتی نکرد ، سونگهوا با نگرانی دستاشو توی هم دیگه فشار میداد و سوجین جامی توی دستش داشت : هئونگ نگران نباش من خوبم .
دست بانو ماریام از روی سر وویونگ برداشته شد : حدسم درست بود اونی که میخواسته وارد بدنش بشه لوسیفر بوده .
سونگهوا دستشو جلوی دهنش گرفت از شدت استرسی که بهش وارد شد ، چان به دستگیره ی در چنگ انداخت تا نیوفته ، سوجین جام توی دستش رو به بانو ماریام داد و اونم شروع کرد به زمزمه کردن ورد : چرا لوسیفر خواسته وارد بدنم بشه .... اصلا مگه میشه شیطان وارد بدن یکی بشه .
بانو ماریام جام رو به دهن وویونگ نزدیک کرد : اینو بخور برات لازمه .
وویونگ جام رو گرفت : هارمونی بیرونش کرد درسته .... اون لوسیفر رو از بدنم بیرون کرد .
ماریام دستشو زیر جام گذاشت : اول اینو بخور .
چونه ی وویونگ لرزید : حال هارمونی خوب نیست مگه نه برای همین دارین اینو بهم میدی.... چون نمیخواست من صدمه ببینم خودشو نشون داد و آسیب دید درسته .
دست ماریام پایین افتاد : فقط تو میتونی به ایشون کمک کنی وویونگ.... اگه تو ....
ساکت شد ، چی داشت میگفت ، الان میخواست از یک آدم کم سن و سال تقاضا کنه تا جون خودشو به خطر بندازه ، نه این چیزی نبود که از پس جادوگرای سفید بربیاد .
جام رو از دست وویونگ گرفت و از جا بلند شد : استراحت کن پسر نیروت باید برگرده .
هنوز قدمی از تخت دور نشده بود که وویونگ جام رو گرفت و یک نفس سر کشید : چیکار کردی ....
جام از دست پسر افتاد : انجامش بده .... اون ورد رو انجام بده .... میتونم تحملش کنم ، من طوریم نمیشه بانو ماریام لطفا هارمونی رو نجات بده .
چان و سونگهوا نمیدونستن چه خبر شده و سوجین با چشمایی به اشک نشسته به وویونگ نگاه میکرد : بانو ماریام لطفا هارمونی رو نجات بده من میتونم تحمل کنم ، چیزیم نمیشه .... خواهش میکنم .
سوجین به ماریام نزدیک شد : بانوی من میدونین که اگه ورد رو بخونین وویونگ مسموم میشه .
_ از چی دارین صحبت میکنین چه بلایی سر وویونگ میاد .... اون معجون ....
ماریام از جا بلند شد : وقت نداریم بعداً توضیح میدم .
چشماش رو بست و دستاشو دو طرف سر وویونگ گذاشت : من تا آخر پیشت هستم ، هر چی شد دنبال نور نرو .
لباش آروم تکون میخوردن و اورادی رو به زبون میاورد که سونگهوا تا حالا اونا رو نشنیده بود : نونا این دیگه چه وردی .
سوجین دستاشو توی هم فشار میداد : منم دقیقا نمیدونم فقط همین قدر میدونم که تنها جادویی که میتونه بانوی اعظم رو نجات بده .
سونگهوا به شدت نگران بود اینکه وویونگ گفته بود بانوی اعظم برای نجات اون خودشو نشون داده و اون حرکت ناگهانی پسر برای خوردن معجون سونگهوا رو به شدت نگران کرده بود : بانوی من طاقت بیارین .
نگاه سونگهوا به بانو ماریام افتاد ، رنگش به شدت پریده بود و بدنش داشت میلرزید : بانو ....
دستای ماریام از وویونگ جدا شد : روش پتو بندازین و براش شیر گرم بیارین .... سوجین منو ببر توی اتاق باید استراحت کنم .
سوجین دستشو دور بدن بانو ماریام حلقه کرد و از اتاق بیرون رفت ، چان ، وویونگ رو روی تخت خوابوند و پتو رو روش کشید : میرم شیر بیارم .
چان پتو رو کامل دور بدن پسر پیچید : چرا داره این همه اتفاق بد برامون میوفته .
KAMU SEDANG MEMBACA
هفت گناه کبیره انجیل
Fiksi Sejarahژانر : ماوراء طبیعه کاپل : ایتیز (ووسان ، سونگجونگ ، یونگی ، جونگسانگ) استری کیدز (چانگجین ، چانلیکس ، مینسونگ ، سونگین ) تی اکس تی ( یونبین ، تهگیو ) پسر از جا بلند شد، هنوز نمیتونست موقعیت پیش اومده رو درک کنه :تو... تو... مرد جلو اومد و با لحنی پ...