part 26

19 7 10
                                    

وویونگ رو روی تخت خوابونده بودن و ماریام نفرین بیماری رو از روش برداشته بود و پسر الان داشت استراحت میکرد : بانو بهتر نیست که براش دارو اماده کنیم .... شاید اسیب داخلی دیده باشه .
ماریام سری به نفی تکون داد : نگران نباش حالش خوبه و دیگه مشکلی نداره .           
  -به جز گرسنگی مطمئنم به محض اینکه بیدار بشه از گرسنگی میتونه هر چی غذا توی خونه هست رو بخوره . بخوره .                  
فلیکس رو به هیونجین گفت : پس بهتره قبل از اینکه بیدار بشه برین براش غذا درست کنین . 
هیونجین به خودش اشاره کرد :هئونگ من برم .
فلیکس به مینگی و جیسونگ اشاره کرد : با هم برین برای همه یک غذای حسابی درست کنین . 
از تخت فاصله گرفت و رو به چان گفت : میرم به مهمون مون سر بزنم .
از اتاق بیرون رفت که صدای غرغر پسرا رو پشت سرش شنید : همش به ما کار میگه .                                                                                                                           

فلیکس در اتاقی که یونهو اونجا بود رو باز کرد و داخل رفت . مرد جوان روی تخت نشسته بود که با دیدن فلیکس از جا بلند شد : من میتونم از اینجا برم .... اومدم چون مینگی ازم خواست . 
فلیکس روی تنها صندلی اتاق نسشت و به یونهو اشاره کرد بشینه : من برای این نیومدم و برای اینکه فکر رفتن رو از سرت بیرون کنی باید بگم اگه بری بیرون گیر ادوارد میوفتی و اون وقت جونت رو از دست میدی پس کلا فکر بیرون رفتن رو از سرت بیرون کن .... اینجام تا ببینم حالت چطوره .... مشکلی نداری .... بدنت درد نمیکنه ....اگه مشکلی داری فقط کافیه بهمون بگی .
نگاه یونهو نشون میداد که چقدر متعجب شده از این رفتار : من ....
  ساکت شد که فلیکس با لبخند از جا بلند شد و همون طور که به سمت در میرفت گفت : میگم مینگی وقتی کارش رو تموم کرد بیاد پیشت . 
از اتاق بیرون رفت که یونهو خودشو از پشت روی تخت انداخت : این قدر اذیت شدم که یادم رفته بود ادم خوب هنوز وجود داره . 




                                                                  ساعتی بود که صداهای دردناک و پر التماس یوسانگ شنیده نمیشد ، همه این بار توی اتاق یونجون جمع شده بودن : یعنی چه بلایی سرش اومده .
سان اینو با صدایی وحشت زده پرسید همه نگران بودن از این ساکت شدن یوسانگ : کسی ندید یونهو کجا رفت .... باید پیداش کنیم شاید این طوری بتونیم از ادوارد بخواییم یوسانگ رو ببخشه .
هونگ جونگ به تک تک شون نگاه کرد تا ببینه کسی جواب سوالش رو میده : کسی ندید؟
مینهو نگاه میدزدید از هونگ جونگ که به سمتش برگشته بود . این دقیقا کاری بود خودشم اگه زمانش رو داشت انجام میداد اما گیر افتاد و نتونست بره با جیسونگ . چانگبین دید حالت تغییر کرده ی مینهو رو : مینهو شی تو میدونی درسته .
توجه همه به مینهو جلب شد . مرد جوان سریع سرشو به نفی تکون داد : نه من چیزی نمیدونم .... من اون موقع داشتم بقیه رو نفرین میکردم .                            
یونجون از جا پرید : اره .... اره .... یادم اومد وقتی سوبین اومد پیشم قبل از اینکه برگردم دیدم تو با یونهو دو تا از اون شکارچی ها رو نجات دادین و از اونجا دور شدین .
گیر افتاده بود الان دیگه نمیتونست منکر بشه ، دستاشو توی هم فشرد و نگاه شو کمی پایین انداخت تا مجبور نباشه توی صورت هاشون نگاه کنه : اره درست دیدی .... میخواستم برم ....یونهو هم همین رو میخواست .... ما قبلا اونا اونا رو دیده بودیم بدون اینکه بفهمم چرا قلبم شروع کرد به تند تپیدن .... اختیاری نداشتم روی خودم و جیسونگ رو بوسیدیم .... وقتی ازش جدا شدم حس کردم .... حس کردم ....
مینهو نمیتونست احساسی رو که در اون لحظه تجربه کرده رو بیان کنه اهی کشید و نگاشو بالا اورد : وقتی داشتیم برمیگشتیم هر دومون ساکت بودیم میدونستم یونهو هم مثل من شده .... کاش منم مثل اون میتونستم همراه جیسونگ برم .... راستش دیگه علاقه ندارم با ادوارد کار کنم .... حتی دیگه دوست ندارم انتقام بگیرم .                                     
همه ساکت بودن .... حرفی که از مینهو شنیدن الان شده بود دغدغه ی فکر همه شون .
 



هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now