نگاه هونگ جونگ خصمانه بود :ما میخوایم به همه نشون بدیم که نتیجه ی کاری که ماهامون کردن چیه.
ادوارد از پشت میز بلند شد و با قدمهایی آهسته از کنار تک تک اونا رد میشد :میدونستم انتخاب شما اشتباه نبوده... من و شماها با هم میتونیم دنیایی رو بسازیم که فقط برای ما باشه...ما میشیم حکمران این دنیا.دستمال رو به آرومی روی زخمای ایجاد شده از ضربات شلاق کمر سونگهوا کشید تا خونش رو تمیز کنه... وقتی ماریام خواست زخما رو التیام بده جادوش اثر نکرد و فهمید اینم بخشی از اثرات اون سمه....
صدای باز شدن در اتاق اومد :بانوی من بیدار نشد.
ماریام دستمال رو توی ظرف آب گذاشت و پماد رو برداشت همون طور که درش رو باز میکرد گفت :نه بیدار نشده، ویکتوریا حرف زد.
سوجین سری به نفی تکون داد :خیر بانوی من هنوز نگفته ادوارد کجاست.
ماریام باند رو روی زخما گذاشت تا اونا رو ببنده :فکر نمیکنم حرفی بزنه... ویکتوریا چیزی از محل اقامت ادوارد نمیگه، فعلا فقط مراقبش باشین که فرار نکنه... الان مهمترین چیز اینکه سونگهوا بیدار شه و حالش خوب بشه.
صدای ناله ی ضعیفی بلند شد و پلکهای سونگهوا روی هم دیگه فشار داده شدن :بانوی من مثل اینکه بیدار شد.
بانو ماریام کمی خودشو جلو کشید تا بتونه صورت مرد جوان رو ببینه، پلکهای سونگهوا تکون میخوردن و صورتش توی هم بود و این یعنی بهوش اومده.
تکونی خورد که بازم ناله ی دردناک بلند شد :اییییییی....
بانو ماریام دستشو روی شونه ی سونگهوا گذاشت :تکون نخور، بدنت به خاطر شلاق زخم شده.
سونگهوا لبشو گزید و لای چشماش رو باز کرد :ویکتوریا...
بانو ماریام موهای ریخته شده روی صورت سونگهوا رو کنار زد :دستگیرش کردم نگران نباش نمیتونه جایی بره.
سونگهوا نگاشو بالا آورد و به ماریام نگاه کرد :سم...
لبخندی کوچیک که پر از شرمندگی بود روی لبای ماریام نشست :باید کمک کنی تا از بدن همه خارجش کنم... میدونی که چون منم مسموم شدم نمیتونم به تنهایی انجامش بدم.
سونگهوا دستاشو برای کمک گرفتن بالا آورد و اونا رو تیکه گاه کرد و بلند شد، به خاطر درد چشماشو بسته بود :نباید تکون بخوری.
مرد جوان روی تخت نشست :بیاین همین الان انجامش بدیم.
ماریام خواست سونگهوا رو روی تخت برگردونه :بانوی من وقتی نداریم باید هر چی زودتر اون سم از بدن تون خارج بشه ما به کمک شما نیاز داریم.
ماریام به چشمای دردمند سونگهوا نگاه کرد، رنگ صورتش پریده بود :باشه بیا انجامش بدیم.صدای زده شدن رمز اومد و بعدم باز شدنش، مردان جوان یکی یکی با صورت هایی پر از خستگی داخل شدن :هئونگ ما اومدیم...
فلیکس سرشو بلند کرد، چشماش قرمز بودن :چی شد، تونستین چیزی بفهمین.
چان کنار فلیکس نشست و سرشو به مبل تکیه داد :هیچی... انگار نه انگار که توی این مدت جادوگرا و خوناشاما داشتن همه رو قتل عام میکردن. الان هیچ ردی ازشون نیست.
فلیکس چشماش رو ماساژ داد :پس عملا دیدن ادوارد توی اون فیلم هیچ سرنخی بهمون نداده.
جونگهو و مینگی رو به روی اونا نشستن که وویونگ کنار چان نشست و سرشو روی پای مرد جوان گذاشت :چرا سونگهوا هئونگ نمیاد.
چان شروع کرد ناز کردن موهای وویونگ :میاد پسر این قدر کم طاقت نباش.
جونگهو دستاشو توی هم دیگه فشار میداد، به فلیکس نگاه کرد و با صدایی آروم پرسید :هئونگ میگم بقیه کجان.
فلیکس به صورت نگرانش نگاه کرد :رفتن پیش ساموئل.
فشار دستای جونگهو بهم دیگه بیشتر شد : سو.... سوبین هئونگ هم با اوناست.
فلیکس از جا بلند شد و همون طور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت :آره همراه جیسون و هیونجین رفته، یکم استراحت کنین براتون یه چیزی میارم بخورین.
جونگهو سرشو پایین انداخت و با صدای آرومی که فقط به گوش چان رسید گفت :الان دو روزه خونه نیومده این طوری که مریض میشه.
مینگی خمیازه ای کشید و با خستگی از جا بلند شد :من میرم یه دوش بگیرم.
وویونگ از جا پرید و دنبال مینگی رفت :هئونگ منم باهات میام.
اون دو نفر که رفتن چان کمی خودشو جلو کشید :تو که این قدر نگران سوبینی چرا ازش دوری میکنی که اونم به خاطر اینکه تو راحت باشی نیاد خونه و همش بره برای کار.
جونگهو سرشو پایین تر انداخت :وقتی میاد کنارم یاد اون اتفاق میوفتم.
چان بلند شد و کنار جونگهو روی زمین نشست :اون اتفاق به انتخاب سوبین نبود اون داره بیشتر از تو عذاب میکشه.
صدای تلفن خونه بلند شد، چان دست دراز کرد و تلفن رو برداشت :یوبوسیو...
_از خونه بیاین بیرون... چان زود از خونه بیاین بیرون.
صدای مضطرب ساموئل بود : چان توی خونه بمب گذاشتن میخوان مثل دخترا شما رو بکشن.
تلفن از دست مرد جوان افتاد و به طرف حموم پرید در رو باز کرد : مینگی.... وویونگ زود بیاین بیرون.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
هفت گناه کبیره انجیل
Исторические романыژانر : ماوراء طبیعه کاپل : ایتیز (ووسان ، سونگجونگ ، یونگی ، جونگسانگ) استری کیدز (چانگجین ، چانلیکس ، مینسونگ ، سونگین ) تی اکس تی ( یونبین ، تهگیو ) پسر از جا بلند شد، هنوز نمیتونست موقعیت پیش اومده رو درک کنه :تو... تو... مرد جلو اومد و با لحنی پ...