part 11

43 10 77
                                    

سونگهوا شوکه از اتفاقی که افتاده بی حرکت مونده بود و هونگ جونگ غرق شده بود توی بوسه های که می‌گرفت از لبای مرد جوان ، دستاش آروم روی بازوهای سونگهوا حرکت میکرد و لذتی بی پایان وجودش رو پر کرده بود بلاخره سونگهوا به خودش اومد الان بهترین وقت بود برای اینکه بتونه انگشتر رو از هونگ جونگ بگیره ، وقتی انگشتری نباشه این مرد دیگه قدرتی نداره و بدون آسیب دیدن میتونست از پسش بربیاد .
شروع کرد به همکاری کردن توی بوسه ها ، توی داشت انجامش میداد انگار مدتهاست که منتظر این روز بوده ، دستاشو دور گردن هونگ جونگ حلقه کرد و با وجود دردی که توی پهلوش داشت کمی خودشو بالاتر کشید ، قلب هونگ جونگ داشت منفجر میشد از شدت هیجانش ، سونگهوا هم اونو میخواست و خواهان این رابطه بود .
آروم مرد رو بلند کرد و روی تخت نشوند ، دستاشو با احتیاط روی بدن آسیب دیده ی سونگهوا حرکت میداد نمی‌خواست زخمش رو بدتر کنه .
بوسه هاش رو به سمت گردن مرد جوان آورد و بی وقفه می‌بوسید : تو خیلی شیرینی .
الان وقتش بود ، سونگهوا با همون حرکت نوازشگر دستاشو به سمت دستای هونگ جونگ آورد و شروع کرد بازی کردن با انگشتای مرد ، خودشه این انگشتره.... الان همین الان .... باید انگشتر رو از دست هونگ جونگ در میاورد و از اینجا می‌رفت زود باش سونگهوا چرا انجامش نمیدی ، این انگشتر لعنتی رو داری حس می‌کنی زود باش دیگه .... اما این حسی که داشت توی قلبش بزرگ میشد چی بود پس ، سونگهوا نکنه واقعا داری لذت میبری از این اتفاق به خودت بیا .
انگشتاش حلقه شدن دور انگشتر و به محض اینکه اونو کمی پایین کشید از انگشت مرد ، چشمای هونگ جونگ که از روی لذت بسته شده بود با خشم باز شدن ، سونگهوا رو به عقب هول داد که درد توی پهلوش پیچید : تو ....
صورت عصبانی هونگ جونگ هر لحظه سرخ تر میشد از خشم ، سونگهوا دستاشو به نفی تکون داد : اشتباه می‌کنی فقط داشتم ....
دست هونگ جونگ مشت شد و محکم توی صورت سونگهوا خورد : فکر میکردم تو با بقیه فرق داری .... فکر میکردم وقتی بهت بگم بهت علاقه دارم برات فرق می‌کنه اما تو هم مثل بقیه فقط به فکر اینی که ازم سواستفاده کنی .... فکر کردی به همین راحتی اینو از دست میدم این چیزی که الان هستم فقط و فقط به خاطر این انگشتر .
سونگهوا دستشو از روی دهنش برداشت که لب خون آلودش مشخص شد : من فقط می‌خوام تو نشی آدمی که به بقیه صدمه میزنه چون دوستت دارم .
رنگ هونگ جونگ تغییر کرد ، انکار این حرف یک شوک ناگهانی بود ، مرد عقب اومد و از روی تخت بلند شد : از اینجا برو از اتاق که بری بیرون در خروجی رو به روته سریع برو نمی‌خوام اینجا باشی .
سونگهوا بهت زده بود : تو می‌ذاری برم .
هونگ جونگ به سمت دیوار رفت و دستاشو توی هم حلقه کرد : اره برو ، نمی‌خوام صدمه ببینی .
سونگهوا از تخت پایین اومد ، درد پهلوش رو از یاد برده بود ، نکنه این نقشه بود برای اینکه راحت سونگهوا رو از میون بردارن ، به سمت در اتاق رفت اما هونگ جونگ هیچ حرکتی نکرد ، مرد جوان بیرون اومد و از خونه خارج شد اما بازم هیچ حرکت مشکوکی ندید پا تند کرد باید زود بیرون می‌رفت تا نظر هونگ جونگ عوض نشده : اما این خیلی عجیبه .




هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now