part 15

63 12 8
                                    

اریک اروم سونگهوا رو روی تختی که توی زیر زمین بود خوابوند، روش رو مرتب کرد و با خشم به طرف چان و فلیکس برگشت :شما دو تا عقل ندارین چرا بهش اجازه دادین همچين کار خطرناکی رو انجام بده.
نگاه اون دو نفر گیج بود :از چی داری حرف میزنی مگه سونگهوا چیکار کرده...
اریک عصبی بود..... خیلی عصبی بود :با استفاده از جادو اینده رو دیده... میدونین این چه انرژی ازش میگیره...
چمشای فلیکس گرد شد :اخه چرا... چرا... اصلا چطوری... مگه میشه...
نگاه اریک به سمت مرد جوان خواب روی تخت برگشت :برای جادوگرهای سفید این امکان پذیره... یکی از دلایلی که اون عوضی ها دنبال جادوگرای سفیدن اینکه بتونن این قدرت رو ازشون بگیرن.
چان کنار تخت نشست و موهای خیس از عرق سونگهوا رو اروم از روی پیشونیش کنار زد :حالش خوب میشه... صدمه ای ندیده.
اریک به طرف در رفت :فعلا معلوم نیست... باید بیدار بشه... مراقبش باشین من باید برگردم... باید به هلنا بگم چی شده، وقتی بیدار شد خبرم کنین باید ازش بپرسم چرا اینده رو دیده.
از اونجا که رفت، چان دست سونگهوا رو توی دست گرفت، سرد بود و یخ کرده :چرا همچین کار خطرناکی کردی...



_یه چیز غیر معمول... یه چیزی که میتونه بهم کمک کنه...
انگشت یونهو روی لمس لب تاپ حرکت میکرد و تصاویر روی صفحه اروم بالا میرفتن :چطوری میشه یه چیز غیر معمول رو پیدا کرد...
تقه ای به در اتاقش خورد و خواهرش داخل شد :یونهو یکی دم در باهات کار داره...
یونهو متعجب به خواهرش نگاه کرد :با من...
از روی صندلی بلند شد، یعنی کیه که باهاش کار داره اون که دوستی نداره... از اتاق بیرون اومد و به سمت در خروجی رفت، با دیدن مردی که به نظرش اشنا میومد گفت :شما با من کار دارین.
مرد با لبخند بهش نگاه کرد :اومدم بهت کمک کنم... یه راه غیر معمول...
یونهو به یاد آورد این همون مرد توی پارک بود :شما...
مرد به لباسای تنش نگاه کرد :میخوام ببرمت موزه فکر میکنم همینایی که پوشیدی خوبه بیا بریم...
یونهو بی اراده از خونه بیرون اومد و در رو بست :میخوای بهم کمک کنی.
مرد دستشو سمت یونهو دراز کرد :البته...
یونهو بدون تردید دستش رو گرفت، خودشم نمیفهمید چطوری این قدر راحت داره به این مرد اعتماد میکنه، سوار ماشین شدن و راه افتاد... توی مسیر حتی یه بارم نتونست چشماش رو از صورت مرد بگیره...
لبخند مرموز مرد هم یه بار از روی صورتش جمع نشد، با توقف ماشین مرد به طرفش برگشت :رسیدیم...
یونهو از ماشین بیرون اومد و به ساختمون بزرگ موزه نگاه کرد :چرا اومدیم اینجا...
مرد دستشو دور بازوی یونهو حلقه کرد :برای اینکه به تو کمک کنم... یه راه غیر معمول.
نگاه یونهو به سمت موزه برگشت :این عالیه...
داخل موزه شدن ،مرد بدون اینکه به بقیه اثار توجهی کنه یونهو رو به سمت ویترین شیشه ای برد :نگاش کن...
نگاه پسر جوان به اون انگشتر افتاد، برق عجیبی ازش ساطع میشد و عجیب تر از اون شکل انگشتر بود، نگینی قرمز که با جواهر هایی به شکل دندان شکل یه دهن اماده به بلعیدن رو نشون میداد :این... انگار...
یونهو نمیدونست چی باید بگه برای وصف چیزی که میدید :این همون راه حل غیر معموله... میخوای داشته باشیش...
نگاه یونهو از انگشتر گرفته شد و به چشمای شیطانی مرد گره خورد :میخوامش... اما چطوری... چطوری میتونم داشته باشمش وقتی اینجاست...
لبخندی شیطانی تر از نگاش روی لبای مرد نشست :من میتونم اونو بهت بدم اما یه شرطی داره.
یونهو که حریص شده بود برای داشتن اون انگشتر سریع گفت :هر چی باشه قبول میکنم... هر چی...
مرد به انگشتر نگاه کرد :بهای داشتن این انگشتر اینکه که بنده ی من بشی... بنده ی من میشی یونهو.
لحظه‌ ای جا خورد از چیزی که شنیده :بنده ی تو بشم...
مرد صورتشو نزدیک صورت یونهو آرود :اره پسر من ادواردم... برای داشتن این انگشتر و قدرتش باید بنده ی من بشی... این کار رو میکنی.
نگاه یونهو به سمت انگشتر چرخید، چشماش حرصی سیری ناپذیر داشتن انعکاس انگشتر توی چشماش دیده میشد :اره... بنده ات میشم.
ادوارد به محفظه ی شیشه ای نزدیک شد دستشو روی اون گرفت و با صدایی نجوا گونه گفت :صاحبت تو رو صدا میزنه دیگه وقتشه کارت رو شروع کنی.
یونهو برای لحظه ای که به اندازه ی ثانیه بود درخشش سرخ رنگی رو زیر دست ادوارد دید :بیا بریم...
مرد به سمت در خروجی به راه افتاد یونهو متعجب پشت سرش میرفت :هی پس انگشتر چی... چطوری میخوای اونو بهم بدی.
ادوارد بدون هیچ حرفی از موزه بیرون رفت، یونهو هم بالاجبار دنبالش بود، پایین پلها که رسیدن بازوی ادوارد رو گرفت و متوقفش کرد :داشتی منو مسخره میکردی... پس انگشتر چی...
ادوارد با نگاهی مقتدر دستشو جلوی چشمای یونهو قرار داد و مشتش رو باز کرد :اینم یه راه حل غیر معمول...
بار دیگه چشمای یونهو درخشید، با دستایی لرزون انگشتر رو از توی دست ادوارد برداشت :فقط یادت باشه تو بنده ی منی هر وقت خواستم باید همراه من باشی.

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now