part 20

47 16 4
                                    

وحشت توی چشمای همه مشخص بود ، به هیونجین تجاوز شده بود و برادرشون به شدت بهم ریخته بود ، چان کنار مرد جوان نشست و توی آغوش گرفتش : متاسفم .... هیونجین متاسفم که نبودم و اجازه دادم این اتفاق برات بیوفته .
هیونجین سرشو روی شونه ی چان گذاشت : هئونگ هر لحظه اش وحشتناک بود .... چشماش بهم خیره بود و می‌دیدم چطوری داره لذت میبره و همین از همه چی بدتر بود .... وقتی پوست گردن مو میمکید میخواستم دنیا تموم بشه .
هقی زد و صورتشو برگردوند تا بتونه توی سینه ی چان مخفیش کنه ، مرد جوان لبشو گاز گرفت تا نشه هم پای گریه ی دردناک هیونجین : سخته اما بهت کمک میکنیم تا فراموش کنی .
_ رشته ی علاقه کاشته شده .... گناهکاران دنبال مردان جوانی هستن که بابت میل شون هستن .... به زودی درگیری بین شون شروع میشه .... عشق دشمن رو سست می‌کنه .... دشمن بزرگ داره بیدار میشه .
نگاه همه به سمت وویونگ برگشت موهای پسر داشتن از حالت پرواز در میومدن : این یک پیشگویی دیگه بود .
وویونگ پشت سرش رو خاروند : میگم اون هارمونی اومد گفت میخواد بهتون چیزی بگه .
جیسونگ دهنش رو بست : می‌دونی فکر نکنم بتونم به این راحتی بهش عادت کنم .
فلیکس توی فکر بود ، جمله ی دشمن بزرگ داره بیدار میشه ذهنش رو به شدت درگیر کرده بود .... مسلما این دشمن بزرگ نمیتونست ادوارد باشه که اگه بود بانوی اعظم اسمش رو میاورد ، هیونجین از آغوش چان بیرون اومد و رو به روی وویونگ ایستاد : به نظرت الان با این اتفاقی که برام افتاده میتونم ذره ای علاقه به اون مرد پیدا کنم اره .... فکر کردی اینم یک بازی بچگانه ست که همچین چیزی میگی احمق ....
صداش لحظه به لحظه بالاتر می‌رفت ، وویونگ خودشو عقب کشید و با دلخوری گفت : هئونگ چرا سر من خالی می‌کنی .... مگه چی گفتم .... اصلا به من چه ربطی داره که چانگبین بهت تجاوز کرده .... میخواستی لجبازی نکنی و تنها نری بیرون.
شترق .... دست هیونجین ، سنگین توی صورت وویونگ نشست : خفه شو احمق .
فلیکس سریع مرد جوان عصبانی رو عقب کشید : چیکار می‌کنی هیونجین ، دیوونه شدی .
هیونجین ، فلیکس رو عقب هول داد : اره دیوونه شدم .
به طرف پلها رفت و بالا دوید ، سوبین بازوی وویونگ رو گرفت به سمت خودش کشید : وویونگ....
گوشه ی لب پسر جوان خون آلود بود ، چونه اش می‌لرزید اما لبخندی روی لب آورد : خوبم ....
سونگهوا به سمتش اومد و دستشو گرفت : بیا بریم .




مرد جوان توی جاش چرخید که دید فلیکس توی تخت نیست ، بلند شد و نشست : کجا رفته .
از اتاق بیرون اومد که متوجه شد از پایین نور میاد ، پلها رو آروم پایین اومد و داخل آشپزخونه شد : فلیکس چرا بیداری .
مرد جوان لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت : دشمن بزرگ .... به نظرت منظور بانوی اعظم از دشمن بزرگ کیه چان .
چان روی صندلی رو به روی فلیکس نشست : از چی داری حرف میزنی .
فلیکس دستاشو دور لیوان قهوه اش پیچید : یادت نیست بانوی اعظم گفت دشمن بزرگ داره بیدار میشه.... از وقتی یادم میاد دشمن همه ی ما ادوارد بوده اما مطمئنم منظور بانوی اعظم اون نبوده ، این دشمن بزرگ کیه که داره بیدار میشه .
ذهن چان درگیر شد ، حق با فلیکس بود : نمی‌دونم .... منم چیزی نشنیدم .... شاید باید از بانو ماریام کمک بگیریم .... اونا حتما می‌دونن .
فلیکس آهی کشید : اما اونا که تا چند روز نمیاین.
چان از جا بلند شد : شاید باید توی کتابای قدیمی رو بگردیم حتما میشه چیزی پیدا کرد .
_ گشتن توی کتابا بی فایده ست هئونگ .... اونجا نمیتونی چیزی پیدا کنی .
چان و فلیکس به عقب برگشتن ، وویونگ با موهای بهم ریخته جلوی در ایستاده بود : چرا بیدار شدی بچه .
چان بلند شد و چونه ی وویونگ رو توی دست گرفت ، گوشه ی لبش زخم و کبود بود : اون هارمونی اومد توی خوابم گفت به کمک احتیاج داری .
چان پسر جوان رو روی صندلی نشست ، این وویونگ جدید برای همه شون ناشناخته بود : ما به کمک احتیاج داریم .
وویونگ قهوه ی فلیکس رو برداشت و جرعه ی  بزرگی ازش خورد : دشمن بزرگ .... گفت باید بهتون بگم اون کیه .
فلیکس خودشو جلو کشید : اون کیه .
وویونگ لیوان رو سر جاش گذاشت : لوسیفر.
چشمای چان و فلیکس گرد شد : چی ....
پسر جوان دستشو زیر چونه اش گذاشت : لوسیفر.... کسی که تموم انگشترا رو به ادوارد داده .... انگار این مدت خودشو عقب کشیده بوده تا ادوارد هر کاری میخواد انجام بده اما الان میخواد به اون ملحق بشه و فرمانروایی شون رو روی زمین راه بندازن .... یک چیز دیگه ای هم گفت که نفهمیدم چیه .
_ خوب فکر کن وویونگ بانو چی گفت .
وویونگ خمیازه ای کشید : نمی‌دونم هئونگ هر چی فکر میکنم یادم نمیاد .
سرشو روی میز گذاشت و آروم به خواب رفت : چان حالا باید چیکار کنیم .... لوسیفر یعنی خود جهنم .... و اگه بخواد به ادوارد ملحق بشه هیچ کس روی زمین زنده نمی‌مونه .
نگاه چان به وویونگ بود : باید زودتر انگشترا رو به دست بیاریم.

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now