part 7

54 13 0
                                    

مینهو از اتوبوس پیاده شد و هوای تمیز چونگجو رو به مشام کشید، ساکش رو روی شونه اش انداخت و به راه افتاد، میتونست چند روز بدون هیچ دغدغه و نگرانی پیش مادربزرگ مهربونش زندگی کنه.
یه تاکسی گرفت تا بتونه هر چه سریع تر به خونه ی مادربزرگش که بیرون از شهر بود بره، دلش آغوش همیشه مهربونش رو میخواست.
مینهو زمانی که 7 سال داشت خانواده اش رو از دست داد، یه سهل انگاری کوچیک که باعث شد اون برای همیشه تنها بشه، اتصالیه سیم برق که پدرش تعمیر اونو به فردا موکل کرده بود، باعث اتیش سوزی شده بود و فقط مینهوی 7 ساله که اون شب پیش مادربزرگش مونده بود، زنده موند.
از شیشه به جاده ی قشنگ نگاه می‌کرد، با اینکه به خاطر فصل زمستون پوشیده از برف بود اما برای اون چیزی از قشنگیش کم نمی‌کرد.
ماشین کمی پایین تر از خونه نگه داشت، مینهو کرایه رو پرداخت کرد و بیرون اومد، شروع کرد به دویدن که سرعتش توی اون برفا کم میشد :هارمونی... هارمونی.
به دقیقه نکشید که پیرزن ریز اندامی با خوشحالی از خونه اش بیرون اومد، آغوشش رو برای مرد جوان باز کرد :ایگو این نوه ی عزیز منه...
مینهو خودشو توی آغوش باز شده ی مادربزرگش انداخت :هارمونی دلم خیلی برات تنگ شده بود.
می سون دستاشو دور بدن قوی نوه اش حلقه کرد و آروم به کمرش ضربه میزد :نوه ی عزیزم اومده دیدنم.
مینهو بی اختیار اشک میریخت و پیرزن رو بیشتر به خودش فشار میداد، زمان سختی رو سپری کرده بود و الان نیاز داشت به این آغوش.
می سون سر مینهو رو از روی شونه اش بلند کرد و اشکاش رو پاک کرد :گریه نکن... بیا بریم داخل هوا خیلی سرده.
مرد جوان ساکش رو که انداخته بود برداشت و همراه می سون داخل خونه شد :بیا اینجا بشین تا گرم بشی، میرم برات یه چای گرم بیارم.
مینهو نزدیک شومینه قدیمی نشست، گرمای آتیش و حضور توی این خونه داشت خیلی سریع حالش رو خوب می‌کرد.
میخواست تا میتونه توی این چند روزی که اینجاست حسابی خوش بگذرونه، با قرار گرفتن یه میز کوچیک غذا جلوش نگاش بالا اومد و به صورت مهربون مادربزرگش خیره شد :معلومه که اصلا به خودت نمیرسی که این طوری لاغر شدی.
مینهو لبخندی روی لب آورد و بوسه ای به گونه ی چروکیده پیرزن زد :دلم برای دست‌پخت شما تنگ شده بود.
می سون بازم دست نوازشی به سرش کشید :بخور پسرم.
با همون لبخند مشغول خوردن شد، خوشمزه بود مثل همیشه :دلم برای بودن اینجا تنگ شده، برای قصه های شما، برای همه چی...
می سون کمی کمیچی تیکه کرد و توی قاشقش گذاشت :چیزی شده که داری از دلتنگی حرف میزنی... مینهو ای که میشناسم تا وقتی روحش آسیب نبینه این طوری حرف نمیزنه.
لقمه توی دهنش موند، سرشو پایین انداخت، دلش می‌خواست از مشکلاتش به مادربزرگش بگه اما می‌ترسید.
می سون دستشو توی دست ظریف و پیرش گرفت :من بهت گوش میدم، بدون اینکه قضاوتت کنم... پس هر مشکلی داری بهم بگو، مادربزرگ برای همین اینجاست.
اشکای مینهو روی صورتش ریختن، برای درد دل کردن فقط به یه تلنگر نیاز داشت :هارمونی.....





هفت گناه کبیره انجیل Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora