پسر جوان مات به خاک سردی که روی تابوت مادرش ریخته میشد نگاه میکرد، هنوزم براش قابل درک نبود، مگه دکتر نگفت که حال مادرش خوب شده و میتونه برگرده خونه، پس چرا همه چی این طوری شده بود.
دستی دور بازوش حلقه شد :یونجون عزیزم یه چیزی بگو... تا کی میخوای بغض کنی.
نگاش همون طور مبهوت به سمت خواهرش چرخید :عزیزم حرف بزن... با نونا حرف بزن.
جواب خواهرش فقط پلک زدن چشمش بود، حرف زدن رو از یاد برده بود.یونجون بازم پلک زد و روشو گرفت و دوباره به قبری داد که حالا دیگه پر شده بود، دهن یونجون باز شد اما کلمه ای بیرون نیومد.
تلی از خاک قبر رو پر کرده بود، متوجه حضور اطرافیانش بود اما متوجه حرفاشون نمیشد، میدونست خطاب به اون و خواهرشه.
خسته بود، توان ایستادن نداشت، کاش میتونست برگرده خونه، کاش میتونست بخوابه بی کابوس مرگ مادرش.
یونجون چشماشو بست که سرگیجه ای زیاد سراغش اومد، هوای توی سرش خالی شد و حس سبکی تموم وجودشو گرفت.
پاهای یونجون تا خوردن و قبل از اینکه کسی بفهمه چی شد، روی زمین بیهوش افتاد.یه بار دیگه وسایل رو چک کرد :خب همه چی آماده ست، پسرا دیگه بریم.
کای خمیازه کشون دنبالش راه افتاد :میگم هئونگ چرا نیمه شب، خب میذاشتی فردا صبح که هم بتونیم دید بهتری داشته باشیم هم بخوابیم.
سونگمین با اخمی جدی در ماشین رو باز کرد :نیمه شب بهتره چون کسی اونجا نیست، حالا هم سوار شو این قدر غر نزن.
کای خواب آلوده پشت سر بومگیو سوار شد، سرشو روی شونه اش گذاشت :هر وقت رسیدیم بیدارم کن.
سونگمین ماشین رو روشن کرد و طبق نقشه ای که داشت رفت، به جاده ای رسیدن که خارج از شهر میرفت، لحظه ای توقف کرد و از آینه به عقب نگاه کرد، کای غرق خواب بود و بومگیو با آهنگی که گوش میکرد زیر لب زمزمه میکرد و جونگین به بیرون چشم دوخته بود.
تهیون متوجه تردیدش شد :میگم اگه نگرانی میخوای برگردیم، میتونیم با یه گروه دیگه برگردیم اینجا، همه میدونن اون ج.....
سونگمین میون حرفش پرید :نه میریم، ما به کسی احتیاجی نداریم اینو یادت باشه.
ماشین رو به راه انداخت و جاده رو در پیش گرفت، نیم نگاهی به نقشه کرد :الان اینجا باید به یه جاده ی جنگلی برسه.
تهیون به بیرون چشم دوخته بود تا در صورت دیدن اون راه بهش بگه، اما انگار خبری از جنگل نبود :هیچی دیده نمیشه.
سونگمین ماشین رو نگه داشت :از تاریکی متنفرم.
چراغ قوه رو از توی داشبورد برداشت و پیاده شد، تهیون هم دنبالش بیرون اومد سونگمین از داخل صندوق عقب طنابی بزرگ بیرون آورد، سر طناب رو برداشت و دور کمرش پیچید، سر دیگه اش رو به دست تهیون داد :مراقب پسرا باش تا من یه نگاهی به این اطراف بندازم.
پا گذاشت به اون تاریکی عمیقی که فقط با وجود چراغ قوه کمی از اطرافش روشن شده بود.
به آسمون بالا سرش نگاه کرد، آسمون پر از ستاره بود و نور ماه از هر زمان دیگه ای پر نور تر، اما انگار اون نفرین ها اجازه ی عبور نور رو به این قسمت نمیدادن :اینم از اثرات جادوی سیاهه.
پوفی کرد و دوباره به راهش ادامه داد، باید تا قبل از روشن شدن هوا به اون خونه میرسیدن، وگرنه دیر میشد و باید دست خالی برمیگشتن.
سونگمین صدای خش خش از پشت سرش شنید، تنش یخ کرد. ایستاد و به عقب برگشت اما چیزی نبود، نفسشو پر صدا بیرون داد :خیال کردی مرد ، فقط آروم باش تا بتونی اون راه لعنتی رو پیدا کنی.
به قدماش سرعت بیشتری داد، کمی که رفت بوی نم خاک و سبزه رو شنید، هیجان زده دستشو بالا برد که نور چراغ قوه به درختا تابید :خودشه پیداش کردم.
سونگمین طناب رو از دور کمرش باز کرد و به درختی که از همه بهش نزدیک تر بود بست :این طوری راه رو گم نمیکنم.
دستشو به طناب گرفت و دنبالش رو گرفت تا به سمت ماشین برگرده، صدای خش خشی که قبلا شنیده بود دوباره گوشاش رو پر کرد.
میدونست اینا تمومش مربوط به جادویی که این اطراف پیچیده، قدماش رو سریع تر کرد، چراغ قوه رو محکم تر توی دست گرفت و سعی کرد ترس بهش غلبه نکنه.
با دیدن ماشین قلبش قوت گرفت، تهیون با نگرانی کنار ماشین ایستاده بود تا سونگمین بهش رسید نفس راحتی کشید :خیلی دیر کردی، همش صدای خش خش میشنیدم.
سونگمین دستی به بازوش زد :سوار شو، راه رو پیدا کردم.
خودش سوار شد که بومگیو سریع گفت :چرا تنها رفتی باید یکی از ما باهات میومد.
سونگمین ماشین رو روشن کرد :میدونی که هیچ وقت همچین کار خطرناکی نمیکنم، تهیون طناب رو جمع کن.
تهیون سریع اضافه های طناب رو جمع کرد و جلوی پاش ریخت، سونگمین با نور کمی که از چراغ های ماشین جلوش رو روشن کرده بود به راه افتاد.
طناب بلند شده راه رو به خوبی بهش نشون میداد.
![](https://img.wattpad.com/cover/354998965-288-k390208.jpg)
YOU ARE READING
هفت گناه کبیره انجیل
Historical Fictionژانر : ماوراء طبیعه کامل شده کاپل : ایتیز (ووسان ، سونگجونگ ، یونگی ، جونگسانگ) استری کیدز (چانگجین ، چانلیکس ، مینسونگ ، سونگین ) تی اکس تی ( یونبین ، تهگیو ) پسر از جا بلند شد، هنوز نمیتونست موقعیت پیش اومده رو درک کنه :تو... تو... مرد جلو اومد و...