چشماش از خستگی درد گرفته بود، به ساعت نگاه کرد و از پشت میز بلند شد، کتاب رو بست و از زیرزمین بیرون اومد :من میخوام برم دنبال پسرا بهتره یکی دیگه هم باهام بیاد.
مینگی سریع جلو اومد :هئونگ من باهات میام.
سونگهوا نگاهی به سر تا پاش کرد و بدون حرف به سمت در خروجی رفت، مینگی نفسش رو بیرون داد و دنبالش از خونه خارج شد. سوار ماشین شد که سونگهوا راه افتاد.
سکوت بدی حکم فرما بود، مرد جوان زیر چشمی به برادرش نگاه میکرد و منتظر بود اون چیزی بگه :هئونگ.....
سونگهوا بدون نگاه کردن آروم گفت :چیه.
مینگی دستاشو توی همدیگه کرد :میگم اینکه قبول کردن برگردن یعنی ما رو بخشیدن...
مرد جوان به اینه نگاه کرد :سونگمین قبول نکرد، حتی مطمئن نیستم که باهامون بیاد الان فقط دارم شانس مون رو امتحان میکنم... مینگی لطفا هیچ اشاره ای به گذشته نکن، حتی سعی نکن که عذرخواهی کنی.
مینگی سرشو پایین انداخت و لبشو گزید :متاسفم.
همون لحظه از حرفی که زده بود پشیمون شده بود اما حتی یه عذرخواهی ساده هم نکرد، 4 سال بود که خودش رو سرزنش میکرد که اگه اون حرفا رو نمیزد پسرا از پیش شون نمیرفتن و رابطه شون این طوری خراب نمیشد.
به بیرون چشم دوخت و سعی کرد تمرین کنه وقتی اونا رو دید طبیعی رفتار کنه.
از اون موقع دیگه هیچ وقت ملاقات این مدلی با هم نداشتن، حتی وقتی اون دفعه ی آخر خوناشاما زخمی شون کرده بودن به محض بهوش اومدن از خونه رفته بودن.
با توقف ماشین متوجه شد که به خونه ی اونا رسیدن، سونگهوا به طرفش برگشت :پیاده نشو...
دستش که برای باز کردن دستگیره رفته بود متوقف شد و سرش پایین افتاده :باشه.
سونگهوا پیاده شد و به سمت در رفت زنگ رو فشرد که در بدون پرسش باز شد، داخل خونه شد و با دیدن چمدونای کنار در لبخندی روی لبش نشست :میدونستم عاقلانه تصمیم میگیری.
_ما هنوز کار داریم هئونگ.
سرشو بلند کرد و دید تهیون یه چمدون داره به سمت در میاره، سریع به طرفش رفت و چمدون رو از دستش گرفت :اشکالی نداره منتظر میمونم.
تهیون دستاشو توی هم دیگه قفل کرد :همه چی رو گذاشت به عهده ی ما.
سونگهوا به طرفش برگشت :اصلا دلش نمیخواد برگرده...
تا مرد جوان دهن باز کرد برای گفتن کلمه ای تهیون رو گرفت ازش و گفت :تو اسطوره اش بودی هئونگ اما با سکوتت همه چی رو خراب کردی... میرم به بقیه بگم سریع تر باشن.
تهیون که رفت دست سونگهوا کنار پاش مشت شد، اگه اون روز سکوت نمیکرد هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد.چمدونا توی دو تا ماشین قرار گرفت، جونگین و کای همراه سونگهوا و مینگی شدن، سونگمین ، تهیون و بومگیو با ماشین خودشون دنبال اونا حرکت کردن.
مینگی تموم مدت ساکت بود و با انگشتاش بازی میکرد، این چیزی بود که میشه گفت تقریبا ازش دیده نشده بود :از کجا فهمیدین ادوارد برگشته.
سونگهوا همون طور که رانندگی میکرد گفت :حتما شنیدی آقای سو کشته شده.
جونگین جواب داد :آره شنیدیم.
سونگهوا نیم نگاهی از اینه بهش انداخت :جسدش رو بررسی کردم آثار جادوی سیاه داشت... قرمز نبود رنگش ارغوانی بود.
دهن جونگین باز موند به عقب رفت و به صندلی تکیه داد :لعنتی...
اینبار کای بود که سوال پرسید :حالا میخوایم چیکار کنیم.
_باید اول بفهمیم چرا 5 سال پیش خواسته که ما فکر کنیم مرده، احتمالا نقشه ای داشته... حتی دارم به این نتیجه میرسم که اینکه به خانواده ی جیسونگ حمله کرده و اونا رو کشته هم برای همون نقشه اش بوده.
با این حرف مینگی با چشمایی گرد شده به سمتش برگشت :چی داری میگی هئونگ...
سونگهوا ماشین رو متوقف کرد :توی جلسه همه چی رو کامل توضيح میدم، چمدونا رو بیار توی خونه.
بدون حرف دیگه ای از ماشین پیاده شد، کای پوزخندی زد :شنیدی هئونگ چی گفت... چمدونا رو بیار داخل.
دست جونگین رو گرفت و از ماشین بیرون اومد، مینگی دندوناشو روی هم دیگه فشار داد و چشماشو بست.
کمی بعد نفسش رو با صدا بیرون داد :آروم باش پسر، چیزی نگفت فقط حرف هئونگ رو تکرار کرد پس آروم باش...
چند تا نفس عمیق کشید و از ماشین بیرون اومد به سمت صندوق عقب رفت که ماشین سونگمین هم رسید، سرش رو بلند کرد که باهاش چشم تو چشم شد.
لبخند دوستانه ای روی لب آورد، سونگمین بدون هیچ واکنشی روشو گرفت و از ماشین بیرون اومد :شماها برین داخل من چمدونا رو میارم.
سونگمین سوئیچ رو به سمتش پرت کرد :ماشین منم توی پارکینگ بذار.
همراه تهیون و بومگیو داخل خونه شد، مینگی خنده ای پر از حرص کرد :چرا الان مثل خدمتکار باهام رفتار کرد.
با مشت به صندوق عقب زد که نتیجه اش شد درد توی دستش :هئونگ من اومدم کمکت.
سرشو بلند کرد و با دیدن وویونگ چمدونی رو که به دست گرفته بود توی بغلش کوبید :خوشحالی اومدی کمک.
![](https://img.wattpad.com/cover/354998965-288-k390208.jpg)
YOU ARE READING
هفت گناه کبیره انجیل
Historical Fictionژانر : ماوراء طبیعه کامل شده کاپل : ایتیز (ووسان ، سونگجونگ ، یونگی ، جونگسانگ) استری کیدز (چانگجین ، چانلیکس ، مینسونگ ، سونگین ) تی اکس تی ( یونبین ، تهگیو ) پسر از جا بلند شد، هنوز نمیتونست موقعیت پیش اومده رو درک کنه :تو... تو... مرد جلو اومد و...