part 10

68 12 0
                                    

نور خوشید از لای پرده توی اتاق رو روشن کردن بود، پسر جوان روی تخت به پهلوی راست چرخید که باریکه ی نور روی صورتش افتاد و باعث شد اخمی بین ابروهاش ایجاد بشه.
یوسانگ چشماش رو باز کرد و رو گرفت از نوری که خوابش رو بهم زده بود، بی حال چند بار پلک زد و دوباره به پهلوی چپ چرخید :چرا این قدر بدنم کوفته ست.
کف دستاشو روی چشماش گذاشت و فشاری آروم بهشون داد، دیشب چیکار کرده‌ بود که این قدر بدنش خسته بود.
دستاشو از روی چشماش برداشت و روی شقیقه هاش گذاشت و به دیشب فکر کرد... عجیب بود چیزی یادش نمیومد.
چینی به پیشونیش داد و روی تخت نشست :چرا یادم نمیاد دیشب چیکار کردم...
قشنگ یادش بود که رفته بود کلوپ، حتی ملاقاتش با اون دختر بچه رو به یاد داشت و اون انگشتر عجیبی که بهش داده بود.
چشمای یوسانگ گرد شدن و سریع به دستاش نگاه کرد اما انگشتری توی انگشتش نبود :یعنی خواب دیدم...
_کانگ یوسانگ لعنتی....
نگاش با وحشت سمت در اتاق خوابش کشیده شد، این صدای تای هوان بود، چرا این قدر عصبانی بود.
در اتاق باز شد و تای هوان با خشم داخل شد، یوسانگ ترسیده از روی تخت بلند شد، نمیدونست این بار چه بلائی قراره سرش بیاد :هئونگ چی شده.
تای هوان مشتاشو توی هم دیگه فشار میداد: نزدیکی های صبح یکی میره اتاقی که ریچارد توی کلوپ گرفته و میبینه اون بیهوش و لخت روی زمین افتاده، میرسوننش بیمارستان و اونجا دکتر بهشون میگه که چندین بار به طور وحشیانه بهش تجاوز شده...
یوسانگ آب دهنش رو قورت داد و قدمی عقب رفت :خب این به من چه ربطی داره.
مرد جوان که حسابی خشمگین بود گفت :تنها کسی که دیشب باهاش قرار داشته تو بودی..
یوسانگ دستاشو بالا آورد و به حالت منفی تکون داد :من کاری نکردم... اصلا یادم نیست دیشب چی شده... هئونگ قسم میخورم که من کاری نکردم...
تای هوان نیشخندی زد :مگه تو نگفتی که تاپی، حتما وقتی رفتی پیشش ریچارد مست بوده و اون وقت بهش تجاوز کردی تا هم دیگه دورت نیاد هم کلی لذت ببری.
یوسانگ دیگه میخواست گریه کنه از دست برادرش، دستاشو به حالت التماس رو بهم دیگه گرفت و شروع کرد به خواهش کردن :هئونگ من کاری نکردم... قسم میخورم...
به اطراف نگاه کرد، شاید بتونه راه فراری پیدا کنه که چشمش روی میزش افتاد، لحظه ای خشکش زد... پس چیزی که دیشب اتفاق افتاده خواب نبوده واقعا اون دختر بچه بهش انگشتر رو داده.
یه دفعه همه چی یادش اومد...

فلش بک

یوسانگ پشت در ایستاده بود که صدای دردآلود ریچارد رو شنید، درد اون مرد هوس باز عوضی باعث شد پوزخندی روی لبش بشینه، دستشو بلند کرد و به انگشتر توی دستش نگاه کرد :تو فوق‌العاده ای.
با اقتدار از پلها پایین اومد و از کلوپ خارج شد.
اینکه این طوری داشت از یکی که باعث آزارش بود انتقام می‌گرفت بی نهایت راضی بود، دستاشو توی جیباش کرد :نجات پیدا کردی.
یوسانگ به طرف صدا برگشت، همون دختر بچه بود، نیشخندی روی لبش نشست :این انگشتر فوق‌العاده ست.
دخترک با لبخندی شیطانی بهش نزدیک شد :انگشتر خودش راهنماییت میکنه، تا وقتی که بتونی یاد بگیری چطوری ازش استفاده کنی اون خودش راهنمای تو میشه.

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now