مینگی داشت اطراف رو با دقت نگاه میکرد ، همه جا آدما داشتن با حرص و ولع غذا میخوردن .... بعضی ها حالشون بد بود اما دست از خوردن نمیکشیدن و همچنان به خوردن بی وقفه ادامه میدادن: میگم هانی شی شما میتونین نفرین رو بردارین.... انگاری به شدت آسیب دیدن .
هانی کنار مرد جوان ایستاد بود و مثل اون همه رو نگاه میکرد : باید برش دارم این بیچاره ها الان چند روزه که دچار نفرین شدن .
مینگی همون طور که جلو میرفت گفت : میرم ببینم میتونم پیداش کنم .
هانی دستاشو به طرفین باز کرد : مینگی شی مراقب خودت باش درسته جادوی حفاظتی داری اما بازم تنها خطرناکه.
مینگی آروم سر تکون داد و رفت ، میتونست حس کنه مسبب این اتفاق هنوز اینجاست : اگه منم جاش بودم قطعا همین جا میموندم تا ببینم نفرینم چه بلایی سر بقیه میاره .
_ پس واقعا باهوشی .
مینگی به سمت چپ برگشت ، مرد خوش چهره ای روی مبلی که مشخص بود خودش اونجا آورده نشسته بود و پاش رو روی پاش انداخته بود : خب بگو چطوری منو پیدا کردی .
یونهو شروع کرد به خندیدن : چه سوال احمقانه ای .... خب وقتی این همه رد از خودم بجا گذاشتم مشخصه که میتونی پیدام کنی .
مینگی کمی لباشو روی هم فشار داد : بهتره تمومش کنی ، چرا داری به آدمای بیگناه صدمه میزنی .
یونهو یه دفعه با حالتی عصبی از جا بلند شد : آدمای بیگناه.... تو به این عوضیا میگی بیگانه.... اینا کسایی هستن که همیشه بقیه رو مسخره کردن .... به خاطر وزن شون ، به خاطر چهره شون ، به خاطر خانواده ی معمولی .... اون وقت میگی بیگانه.... نه اینا خود شیطانن .
به پای مردی حدودا 40 ساله لگد زد : میخوای بدونی چی فهمیدم ازش .... این عوضی بیست سال پیش باعث شده خواهرش خودشو بکشه .... میدونی چرا چون همیشه با حرفهاش آزارش میداده چون خواهر فقط کمی اضافه وزن داشته .... هنوزم میگی بیگانه.
مینگی که کمی ترسیده بود از دیدن این مرد عصبانی قدمی عقب اومده بود : اون شنل ....
یونهو نفس نفس میزد از خشم : الان نظرت به شنلم جلب شده .... تو مرد جالبی هستی .
مینگی لبشو گزید از شدت استرس همچین سوالی پرسیده بود و الان مسخره به نظر میومد .
نگاش کمی تغییر کرد ، انگاری اون شنل یکم عجیب بود : چرا یه طوریه انگار که زنده ست .
یونهو دوباره خنده ای کرد : شاید چون زنده ست .
دستاشو توی جیب شلوارش کرد و با قدمایی آروم به سمت مینگی اومد : نگو که تو تنها اومدی اینجا ....
اطراف رو از نظر گذروند اما متوجه ی کسی نشد : یعنی واقعا تنها اومدی .... جدی فکر کردی از پس من برمیای .
دستشو پشت گردن مینگی گذاشت و سر مرد جوان رو به خودش نزدیک کرد : از این شجاعت خوشم اومد اینکه فکر میکنی میتونی به تنهایی با من در بیوفتی قابل ستایش.
مینگی زل زد توی چشمای یونهو ، از ترس چند لحظه قبلش خبری نبود : فکر میکنی نمیتونم .... فکر کردی اون قدر قدرت داری که نتونم تنها از پست بربیام.
دستشو به مچ یونهو گرفت و شروع کرد به فشردن و جدا کردن دست مرد از دور گردنش : اون قدر قوی هستم که بتونم همین جا ....
دست یونهو نه تنها از دور گردن مینگی جدا نشد بلکه شروع کرد به فشردن : از این حماقتت هم خوشم میاد .
دستش زور شد به کردن مینگی و مرد جوان رو خم کرد : نظرت چیه تو هم به بقیه ملحق بشی و شروع کنی به خوردن .
مینگی رو روی زمین انداخت که دید مرد هیچ واکنشی نشون نمی ده : چرا شروع نمیکنی.
مینگی نیشخندی زد و بلند شد : فکر کردی نفرین روی من اثر میذاره .
چشمای یونهو گرد شد : تو استثنایی.... تو با بقیه فرق داری ....
مینگی لحظه ای جا خورد این مرد به اشتباه متوجه شده بود ، سریع به خودش اومد: همیشه آدمای استثنایی وجود دارن .... میخوای انگشتر رو ازت بگیرم یا خودت بهم میدی .
چشمای یونهو تغییر کرد ، خشم و نفرت توی چشماش زبانه کشید : من هر کاری میکنم برای از دست ندادن این انگشتر .
دستشو روی قفسه ی سینه مینگی گذاشت : مراقب باش مینگی شی .
از سمت هانی نوری نقره ای رنگ به سمت یونهو پرتاب شد و مرد روی زمین افتاد : مینگی شی باید بریم یک چیزی اینجا درست نیست .
مینگی نگاه کرد به جادوگر جوان ، چرا اون آدمایی که تا چند لحظه پیش روی زمین افتاده بودن الان داشتن میومدن سمت اونا : هانی شی اینجا چه خبره .
هانی خودشو به مینگی رسوند و دست مرد رو گرفت : باید از اینجا بریم میخوان ما رو بخورن.
چشمای مینگی گرد شد و سریع شروع کرد به دویدن ، هانی رو دنبال خودش میکشید ، آدما دنبال شون بودن و مثل گرسنه هایی که مدتای زیادیه که غذا نخوردن دستاشونو سمت مینگی و هانی دراز کرده بودن تا اونا رو بگیرن : این دیگه چه نفرینی .
YOU ARE READING
هفت گناه کبیره انجیل
Historical Fictionژانر : ماوراء طبیعه کاپل : ایتیز (ووسان ، سونگجونگ ، یونگی ، جونگسانگ) استری کیدز (چانگجین ، چانلیکس ، مینسونگ ، سونگین ) تی اکس تی ( یونبین ، تهگیو ) پسر از جا بلند شد، هنوز نمیتونست موقعیت پیش اومده رو درک کنه :تو... تو... مرد جلو اومد و با لحنی پ...