part 3

87 15 0
                                    

با رسیدن به محوطه، صدای مینگی رو شنیدن، مشخص بود که داره تمرین میکنه.
هیونجین پوفی پر از حرص کشید و سرعت قدماش رو تند تر کرد :پسره ی کله شق.
سونگهوا دستشو گرفت :چیزی بهش نگو، دیشب حالش خوب نبود.
هیونجین خیره شد توی صورت هئونگش، وقتی اون این طوری میگفت حتما مینگی بازم باهاش درد دل کرده، سونگهوا تنها کس توی گروه 10 نفره ی اونا بود که همه تموم حرفاشون رو بهش میزدن.
مرد جوان با کمال خونسردی و مهربونی به تموم حرفاشون گوش میداد، به قول سوبین ، سونگهوا صندوق اصرار اونا بود.
کسی اگه شکایتی داشت، عصبانی بود، ناراحت بود، حتی اگه میخواست گریه کنه، حتی خصوصی ترین مسائل شون رو با اون در میون میذاشتن.
هیونجین آروم سرشو به نشونه ی فهمیدم تکون داد و اینبار همپای سونگهوا قدم برداشت :خسته نشدی این قدر تمرین کردی پسر.
مینگی با شنیدن صدای هئونگش، به طرف اونا برگشت با وجود اینکه هوا سرد بود اما صورتش به عرق نشسته بود :خوابم نمیبرد گفتم بیام تمرین کنم، چیزی شده.
سونگهوا همون طور که دستشو دور شونه اش حلقه می‌کرد گفت :آره باید آماده باش، باشیم حالا که بیداری میتونی...
با حرکتی که دید حرفش رو نیمه تموم گذاشت، یکی با سرعت از بین درختا رد شد و به سمت خونه رفته بود.
این خونه طراحی جالبی داشت، با اینکه توی شهر بودن و از بیرون مثل یه خونه ی معمولی بود، اما اینجا دقیقا مثل یه پایگاه نظامی بود.
پشت خونه یه باغ خیلی بزرگ بود که وویونگ همیشه میگفت، اینجا بیشتر شبیه جنگل تا باغ.
پسرا از محوطه ی باز باغ برای تمرین استفاده می‌کردن بدون اینکه نگران این باشن که صداشون رو همسایه ها میشنون.
هیونجین و مینگی که دیدن سونگهوا یه دفعه‌ای ساکت شد و نگاش خیره شد سمت درختا سریع رد نگاش رو دنبال کردن :هئونگ چی بود.
چشمای سونگهوا با ترس گرد شد، با سرعت شروع کرد به دویدن :پسرا.
اون دو نفرم دنبالش دویدن، قطعا چیزی دیده بود که این طوری ترسیده بود.
تا رسیدن به خونه بی وقفه دویدن، سونگهوا فقط دعا می‌کرد چیزی که توی فکرش داره میچرخه درست نباشه.
اگه اونا باشن دقیقا بدبخت شدن، لرزی توی پاهاش ایجاد شد.
وقتی پای برادراش در میون بود ترس همه ی وجودش رو می‌گرفت، قدمی به جلو برداشت که هیونجین دستشو گرفت :هئونگ بگو چی شده.
سونگهوا به طرفشون برگشت :جادوگرا...
چشمای اون دو گرد شدن، اگه واقعا جادوگرا باشن باید چیکار کنن.
سونگهوا با شنیدن صدایی دستشو روی بینیش گذاشت تا اونا رو ساکت کنه.
با قدم‌هایی بی صدا ولی تند به سمت اتاق اولی رفت، هنوز در رو باز نکرده بود که صدای جیغی از اتاق آخر اومد.
هیونجین با وحشت داد زد :وویونگ.
هر 3 به طرف اتاق دویدن و در رو باز کردن، جیسونگ رفته بود روی تخت وویونگ و دستاشو دور گردنش حلقه کرده بود.
سونگهوا سریع به طرف تخت دوید و رو به اون دو نفر داد زد :کیسه ی جادو رو پیدا کنین و از بین ببرین.
از پلها بالا رفت و بازوهای جیسونگ رو گرفت و سعی کرد دستاشو از دور گلوی پسری که در حال خفه شدن بود باز کنه.
اما انگار نیروی اونو قوی تر کرده بود :پسرا زود باشین.
به صورت کبود شده ی وویونگ نگاه کرد، چاره ای نداشت باید این کار رو می‌کرد، تا جایی که تخت بهش اجازه می‌داد عقب رفت و بعد لگدی به جیسونگ زد.
اونم تعادلش رو از دست داد و از بالا پرت شد پایین، وویونگ شروع کرد به سرفه کردن، خس خس می‌کرد :زی... ر... ک.. مد... لب... اس...
به سختی میون سرفه هاش گفت، سونگهوا از تخت پایین اومد، داشت به سمت کمد لباس میرفت که از پشت ضربه ای به کمرش خورد.
زانوهای سونگهوا تا خوردن و روی زمین افتاد، جیسونگ بلند شده بود، چشماش... انگار روی اونا یه پرده ی نامرئی کشیده باشن.
جلوش گارد گرفت که توی یه حرکت به سمتش حمله کرد، از ضربه ی اول و دوم جاخالی داد که ضربه ی سوم محکم به بازوی سونگهوا برخورد کرد.
این طوری نمیشه اگه بخواد دفاع کنه جیسونگ آسیب میبینه، با صدای بلند داد زد :بیاین اینجا... کیسه اینجاست.
به ثانیه نکشید که هیونجین پیداش شد :کجاست هئونگ...
سونگهوا که نگاش رو حتی لحظه ای از روی جیسونگ برنداشت گفت :زیر کمد لباس.
هیونجین سریع به اون طرف رفت، دست زیر کمد کرد و کیسه جادو رو بیرون آورد، بدون وقفه فندکش رو در آورد زیر کیسه گرفت که ثانیه ای بعد آتیشی آبی رنگ کیسه رو فرا گرفت.
هیونجین کیسه ی آتیش گرفته رو روی زمین انداخت.
اون پرده ی نامرئی کنار رفت، رنگ چشمای جیسونگ به حالت طبیعی برگشت.
با دیدن دستاش که مشت شده بالا بودن و دردی که از لگد سونگهوا توی بدنش ایجاد شده بود شوکه شد :اینجا چه خبره.
وویونگ با سرفه نگاه بی حالی بهش کرد :داشتی خفه ام میکردی.

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now