part 8

63 15 0
                                    

با لگد محکمی که به کمر چانگبین خورد از خواب پرید، پدرش بالای سرش بود، چشمای قرمزش نشون دهنده ی این بود بازم از صبح شروع کرده به خوردن :ابوجی من...
اقای سئو اینبار لگدی حواله ی تخت کرد :پاشو اون پول لعنتی رو بهم بده.
چانگبین پاکت رو از روی میز برداشت و به سمت پدرش گرفت، آقای سئو با دیدن پول که کم بود نگاه وحشیش رو دوخت به پسرش :این چرا 100 دلارش کمه.
رنگ چانگبین پرید، الان باید چیکار می‌کرد... اگه پدرش می‌فهمید که اون بابت یه انگشتر 100 دلار داده قطعا همین جا میکشتش :من... ابوجی من... حالم بد شد... مجبور شدم...
مرد عصبانی به موهای پسرش چنگ زد و اونو روی زمین انداخت، محکم به هر جایی که میتونست گلد میزد :فقط بلدی پولای منو حروم کنی... حالا ادمت میکنم... 100 دلار حروم این تن بی مصرف کردی پسره ی احمق...
چانگبین سرشو توی شکمش جمع کرده بود و هر دو دستش دو هم دیگه قفل شده بودن تا انگشتر پنهان بمونه :این فقط مال منه.







از چیزی که دیده بود به شدت وحشت کرده بود، مگه اون نمرده بود... خوب یادشه که 5 سال پیش چان بهش گفت کار اون عوضی تمومه و مرده.
اما جیسونگ الان چی دید... اون زنده و سالم از توی اون کافی شاپ بیرون اومد.
جیسونگ این قدر ترسیده بود که از اونجا بی وقفه دویده بود.
به خونه که رسید خواست رمز رو بزنه اما یادش نمیومد، با مشت محکم به در می‌کوبید :خیلی خب دارم میام در رو شکستی.
در باز شد و صورت مینگی جلوش پدیدار شد :هیچ معلوم هست چته هئونگ... چرا این طوری در میزنی... مگه...
مینگی رو کناری هول داد و داخل دوید :چان هئونگ کجاست.
مینگی همون طور که شونه اش رو ماساژ میداد که از برخوردش با دیوار درد گرفته بود گفت :تو زیرزمین... چته تو.
جیسونگ با عجله به طرف زیر زمین رفت، قلبش هنوزم تند میزد، در رو باز کرد و داخل شد :هئونگ...
چان از پشت یکی از قفسه ها بیرون اومد و با دیدن اون رنگ پریده و اون همه وحشت توی چشمای مرد جوان به طرفش اومد، بازوهاشو گرفت :چی شده جیسونگ ... چرا این قدر ترسیدی.
لبای مرد بیچاره از ترس سفید شده بود و تموم بدنش میلرزید :دید... دیدمش... هئونگ دیدمش...
چان که حسابی ترسیده بود تکونی بهش داد :چی دیدی... حرف بزن.
جیسونگ آخرین ته ماننده ی انرژیش رو جمع کرد و گفت :اد... ادوارد.
چشماش روی هم افتاد و بدن سست شده اش توی بغل چان از هوش رفت، اسم ادوارد توی سر مرد جوان تکرار میشد، این امکان نداشت مگه خودش 5 سال پیش اون عوضی رو نکشت...مطمئن بود که کارش رو تموم کرده، پس چیزی که جیسونگ میگفت یعنی چی.
صدای پا شنید و بعدم صورت مینگی که چشماش گرد شده بود رو دید :هئونگ چش شده چرا از هوش رفته.
چان به خودش اومد :بیا کمک کن بذارمش روی کولم باید ببرمش توی اتاقش.
مینگی جلو اومد و به برادرش کمک کرد، جیسونگ رو به اتاق بردن و چان اونو روی تخت خوابوند :برو به بقیه بچه ها زنگ بزن بگو زود برگردن، به اریک هم زنگ بزن.
مینگی سریع از جا بلند شد و سراغ کاری که چان بهش گفته بود رفت، مرد جوان سردرگم بود از شنیدن اسم ادوارد.
با نشستن دستی روی شونه اش سرش رو بلند کرد مینگی بود.
نگرانی توی صورتش مشخص بود :نمیخوای بگی چی شده، چرا این طوری شدی، جیسونگ هئونگ چرا از هوش رفته.
چان به صورت مینگی نگاه کرد، نگرانی توی چشماش موج میزد، دستش رو گرفت و فشار آرومی بهش داد :بهت میگم، بذار بقیه بیاین.
مینگی پایین پاش نشست و سرشو روی زانوی چان گذاشت :وقتی تو این طوری می‌ترسی، وحشت همه ی وجودمو میگیره هئونگ... وقتی می‌ترسی یعنی یه چیز خیلی وحشتناک اتفاق افتاده و این منو به وحشت میندازه.
چان نمیخواست همچین حس بدی رو به برادرش منتقل کنه، دستشو روی سر مینگی گذاشت و مشغول نوازش موهاش شد :من نمیذارم اتفاقی برای شماها بیوفته، مراقب همه تون هستم. مطمئن باش...
تا اومدن بقیه دل تو دل چان نبود، کاش اریک زودتر از برادراش برسه این طوری خیلی بهتره، وقتی به اریک بگه جیسونگ چی دیده اون میتونست به بقیه بگه و بار گفتن این حرف رو از اون دور کنه.
صدای رمز در بلند شد، هر دو از جا بلند شدن و از اتاق بیرون رفتن، پسرا یکی یکی داخل اومدن، فلیکس با دیدنش سریع به طرفش رفت :چیزی شده... چرا خواستی یه دفعه ای برگردیم
چان به تک تک صورتاشون نگاه کرد الان واقعا باید بهشون همه چی رو بگه، انتظار چیز بدی بود و نمیتونست تا رسیدن اریک اونا رو منتظر بذاره پس دهن باز کرد : جیسونگ ... اد... ادوارد رو دیده.
واکنش همه شون یه چیز بود، چشمایی پر از ترس، ادوارد حقیقتا کابوس وحشتناک زندگی همه شون بود، نه تنها اونا بلکه هر کسی که توی این کار بود :مگه...

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now