part 15

38 12 7
                                    

_ روح بانوی اعظم .... من متوجه نمیشم ، این بانوی اعظم.... اصلا چطور میشه روح یکی رو وارد بدن یکی دیگه کرد .
آلین خنده ای عصبی کرد و چرخید که موهاش دورش به حرکت در اومدن : زمانی که بانوی اعظم ، ماریام رو به عنوان جانشین انتخاب کرد روحش رو وارد بدنش کرد تا بتونه از تموم قدرتهای اون استفاده کنه .... حالا ماریام ، روح بانوی اعظم رو وارد بدن اون پسر کرده.
ماریام که نمیدونست چرا همچین اتفاقی افتاده گفت : من نمی‌دونم چطوری این اتفاق افتاده .... اصلا ازش سر در نمیارم .
سونگهوا که نگران سلامتی برادرش شده بود دست بانو ماریام رو گرفت : وویونگ.... چه اتفاقی براش میوفته .... اینکه میگین روح بانوی اعظم وارد بدنش شده یعنی یک روح فوق‌العاده قدرتمند .... بدن وویونگ نمیتونه همچین چیزی رو تحمل کنه ، اگه از پا در بیاد چی .... بانو ماریام شما باید زود از بدن برادرم خارجش کنین .
ماریام سری تکون داد: نمیتونم .... من اصلا نمی‌دونم باید چیکار کنم .
آلین چنگی به موهاش زد : می‌دونی .... تو از قصد این کار رو کردی تا بانوی اعظم....
_ آلین آروم باش داری اوضاع رو بدتر می‌کنی .
مک آلیستر کنار زن ایستاده بود : موهات قرمز شدن و دارن بلند میشن این طوری به یکی صدمه میزنی .
آلین شروع کرد به نفس کشیدن عمیق و تند : ما الان باید بریم .... قرار بعدی رو خودم تعیین میکنم بهتره تا اون موقع یک فکری برای اون پسر بکنی .
به سمت در خروجی رفت که مک آلیستر هم دنبالش رفت و از خونه بیرون رفتن ، سونگهوا از جا بلند شد : میرم پیش وویونگ حتما ترسیده .
_ به ساموئل زنگ بزن بگو بیاد ، خودتم کمی وسایل ضروری آماده کن باید بریم جایی البته با وویونگ.
سونگهوا ایستاد : میشه به منم بگین دقیقا چی داره میشه .... چرا باید به سامئول زنگ بزنم ....کجا میخواییم بریم ....
بانو ماریام به سمت اتاق خودش رفت : بهت میگم .... به سوجین خبر میدم که همگی برگردن بهتره تا ما برمیگردیم همه خونه باشن .



فلیکس کوله پشتی رو به دست سونگهوا داد : چرا من باید بیام .
سونگهوا که داشت کتابی رو از زیر تختش برمیداشت گفت : منم چیزی نمی‌دونم ، بانو ماریام گفته که تو باید بیای .
وویونگ روی تخت نشست : هئونگ می‌دونی این مدت چقدر منو اذیت کردی.
سونگهوا چشماشو گرد کرد : من .... تو رو اذیت کردم.
وویونگ سرشو تکون داد چه موهاش روی شونه اش ریختن : اره اول که منو از همه چی عقب گذاشتین و نمیذاشتین با بقیه برم بیرون الآنم که قیافه ام تغییر کرده و نمیگی چرا .... بعدم میخوای منو ببری یک جایی که نمیگی کجاست .
سونگهوا کتاب رو توی کیف گذاشت و اونو روی شونه هاشو انداخت ، به سمت پسر اومد و دستشو گرفت : گفتم که منم نمی‌دونم بیا بریم و پسر خوبی باش .
فلیکس دنبالشون رفت : مواظبش باش هنوز  نمی‌دونیم چرا این طوری شده و شاید پیامد بدی داشته باشه .
سونگهوا سری تکون داد : مراقبش هستم هئونگ ....
از پلها پایین رفتن که بانو ماریام از اتاقش بیرون اومد : باید بریم به سوجین گفتم چیکار کنه .... چان شی بهتره دو نفر دو نفر نگهبانی بدین تا زمانی که ما برگردیم .... هیچ کس از خونه بیرون نره و به هیچ جادویی توجه نکنین .... به محض اینکه کارمون تموم بشه برمیگردیم .
فلیکس که دید وویونگ با بند کفشش درگیره جلوی پای پسر نشست تا بندهای کفشش رو ببنده : نمی‌دونم کجا دارین میرین فقط لطفاً مراقبش باشین .
چشمای وویونگ با شیطنت به فلیکس خیره شد : هئونگ نگرانم شدی .... داری لوسم می‌کنی .... الان دیگه اشکالی نداره لوس بشم .
فلیکس تابی به چشماش داد : اره نگرانم و دارم لوست میکنم بهتره به حرف بقیه گوش کنی وگرنه وقتی برگردی حسابتو میرسم .
پسر خندید که چشماش درخشیدن : دیگه باید بریم دیر میشه .... ساموئل بریم .
مرد از خونه بیرون رفت که بقیه دنبالش رفتن : هئونگ وقتی برگشتم برام کوکی درست کن .... دلم کوکی هاتو می‌خواد .




هفت گناه کبیره انجیل Donde viven las historias. Descúbrelo ahora