ادوارد تکیه زده به صندلی باشکوهش داشت به افرادی که توی سالن بزرگ بودن نگاه میکرد ، چند ثانیه ای بود که سکوت همه جا رو پر کرده بود بلاخره ادوارد به حرف اومد ، حرفی که خشم کاملا در اون پیدا بود : پس شما معتقدید که افراد نزدیک به من که انتخاب شدن برای داشتن انگشتر ها اصلا آدمای مناسبی برای مبارزه و از بین بردن نسل ضعیف انسان نیست .
مک آلیستر که از همه شاکی تر بود قدمی جلو گذاشت : اونا فقط چند تا آدم عادی هستن که دنبال انتقام گرفتن از کسایین که بهشون صدمه زدن .... توی این مدت هیچ کاری نکردن که بشه اسمش رو یک حرکت بزرگ گذاشت.... با کلی نقشه و حیله تونستیم یک گروه بزرگ و کوچک از شکارچی ها رو نابود کنیم هلنا و پسرش رو کشتیم تا راه برای اونا باز بشه اما چی شد جاسوس تو لو رفت ، جادوگرای سفید همراه شدن با شکارچی ها بدون اینکه حتی ما لیست کامل اونا رو داشته باشیم و این وسط همه چی داره خراب میشه .
ادوارد یک تای ابروش رو بالا داد ، در مورد لو رفتن جاسوس و پیوستن جادوگرای سفید خودش هم به شدت عصبانی بود اما نمیتونست همین طوری ساکت بشینه تا این عوضیا براش رئیس بازی دربیارن هر چی نباشه اون ادوارد کسی که توسط خود لوسیفر انتخاب شده : پس تو میگی جانشین های من فقط یک مشت بی عرضن...
از جا بلند شد و به سمت مگ آلیستر اومد ، مرد کمی ترسید اما عقب نشینی نکرد که میدونست حق کاملا با اوناست ، دست ادوارد دور گردنش حلقه شد و شروع کرد به فشار دادن : تو موجود حقیر چطور جرات میکنه منو زیر سوال ببره .... میخوای همین الان به زندگی نکبت باران پایین بدم .
_ کافیه ادوارد .
این صدای عصبانی و پر از خشم آلین بود ، موهای زن از شدت خشم به پرواز در اومده بود و چشماش سفید شده بودن : ما اینجا برای جنگ نیومدیم .
دست ادوارد از دور گردن مک آلیستر باز شد که مرد روی زمین افتاد و شروع کرد به سرفه کردن : آلین عزیزم تو خیلی زود عصبانی میشی .
نفس آلین پر صدا بیرون اومد که آروم شد ، چشماش و موهاش به حالت عادی برگشتن اما صورتش همچنان غضبناک بود : بهتر نیست به جای این نوع رفتار به جانشین هات بفهمونی باید چه کاری رو انجام بدن .
ادوارد شروع کرد به خندیدن : اونا همین الان هم دارن عالی کار میکنن.
به طرف اون هفت نفر رفت و دستشو روی شونه ی مینهو گذاشت : به اون شکارچی کوچولو حسادت دوستش رو نشون داد .... بهش گفت که توی تموم سالهایی که با هم دوست بودن اون مرد فقط داشته بهش حسادت میکرده .... میدونی این یعنی چی .... بذر بی اعتمادی .... وقتی توی یک گروه بی اعتمادی ریشه کنه کار همه تمومه .
به طرف چانگبین رفت : و این دوست عزیز من بگو به اون پسر خوشگل چی گفتی .
چانگبین نگاشو به آلین داد : همون چیزی رو که دیدم اینکه پدرش هر کدوم از وسایل باستانی رو که پیدا میکرده توی بازار سیاه میفروخته و همین طمع خودش باعث شده دچار نفرین بشه .
ادوارد بار دیگه خندید : چانگبین عزیزم قدرت فوقالعاده ایی داره حتی میتونه طمع افرادی که دیگه نیستن اما به اون شخص نزدیک بودن رو هم ببینه .... میدونی این حرف چه تاثیری روی اون شکارچی میذاره .... و اما مهمترین کاری که توی این چند روز انجام شده رو سان انجام داده .
مرد جوان که انگار بیخبر بود از کاری که کرده با تعجب به ادوارد نگاه کرد : من .... مگه من چه کاری انجام دادم .
خنده ی ادوارد بلندتر شد و چند لحظه ای طول کشید تا تموم بشه : پسر عزیزم تو جادوی قفس رو روی اون پسر گذاشتی .... میدونی این یعنی چی .
سان پلک زد واقعا نمیدونست این چیه ، اونو توی کتابی که ادوارد بهش داده بود یاد گرفته بود اونجا نوشته بود اگه میخوایین مانع رفتن کسی بشین میتونین از این جادو استفاده کنین : من فقط میخواستم جلوی رفتن وویونگ رو بگیرم برای همین از اون جادو استفاده کردم .
ادوارد نزدیک سان اومد ، دستاشو روی دسته های صندلی گذاشت و به سمت صورت سان خم شد : بهتره بهت بگم اون یک جادوی معمولی نیست یک نفرین سیاه .... نفرینی که اگه کسی که بهش گرفتار شده اونو بشکنه به سمت مرگ میره اما نه یک مرگ ساده ....
رنگ از روی سان پرید ، اون وویونگ رو نفرین کردن بود بدون اینکه خودش بدونه : نفرین قفس یکی از بدترین مرگ ها رو به دنبال داره میدونی چطوری .... بدن قربانی اول از سیاه میشه ، بقیه فکر میکنن با داروهای مسخره ضد نفرین سیاه میشه جلوی پیشرویش رو گرفت اما این هیچ فایده ای نداره.... وقتی نیم بیشتر بدن سیاه شد اون وقت اعضای بدن شروع میکنن به خوردن هم دیگه و طرف حتی نمیتونه بمیره چون نفرین کامل شده و تا آخرین ذره ی بدنش میتونه درد رو حس کنه .... تو به اون پسر بدترین چیزی که حق شکارچی ها بود رو دادی .
CZYTASZ
هفت گناه کبیره انجیل
Historyczneژانر : ماوراء طبیعه کاپل : ایتیز (ووسان ، سونگجونگ ، یونگی ، جونگسانگ) استری کیدز (چانگجین ، چانلیکس ، مینسونگ ، سونگین ) تی اکس تی ( یونبین ، تهگیو ) پسر از جا بلند شد، هنوز نمیتونست موقعیت پیش اومده رو درک کنه :تو... تو... مرد جلو اومد و با لحنی پ...