روی تخت دراز کشیده بود و به انگشتر درخشنده ی توی دستش نگاه میکرد، دستشو بالا گرفته بود و به نگین انگشتر خیره شده بود، نوری که از انگشتر ساطع میشد طوری بود انگار انگشتر جون داره و زنده ست.
امروز همراه ادوارد رفته بودن بیرون، ادوارد گفته بودن میخواد بهشون نشون بده آدمای پولداری که توی مناطق بزرگ شهر زندگی میکنن از همه ی آدما بدترن.
اولین مقصد شون کاگنام بود، مردم وقتی تحت تاثیر نیروی انگشترها قرار میگرفتن بدترین کارها رو انجام میدادن.
پوزخندی روی لب یونجون نشست :مردی که شهوت زیادش باعث شد حتی به دختر خودش تجاوز کنه ،صدای گریه و التماس دختر هنوزم توی گوشش بود :آدما حتی میتونن از شيطان هم بدتر باشن.
با حرکتی سریع از روی تخت بلند شد و جلوی آینه ایستاد، تصویری که توی آینه میدید خودش بود اما خوب میدونست اون دیگه یونجون گذشته نیست و کاملا عوض شده.
پوزخندی روی لبش نشست :تا وقتی قدرت داشته باشم چه فرقی میکنه میخوام چطور زندگی کنم.نگاه تاسف بار همه به وسایل روی میز بود :فقط همینا ازشون باقی مونده... میتونیم اینا رو به عنوان تنها چیزی که مونده دفن کنیم.
_فهمیدن کار کی بوده...
این سونگهوا بود که سوال رو پرسید، مرد جوان 2 ساعتی بود که بهوش اومده بود :ساموئل گفت کار مک الیستر بوده.
سونگهوا به موبایلی که میدونست مال سونگمین چنگ زد :مک الیستر تنها پشت قضیه نبوده اینو مطمئنم.
از جا بلند شد و به سمت زیر زمین رفت :موبایل رو برش میگردونم.
جونگهو و وویونگ از جا بلند شدن تا دنبالش برن که جیسونگ با تشر گفت :تنهاش بذارین.سونگهوا در زیرزمین رو باز کرد و داخل شد، میز درست مثل آخرین باری بود که اونجا رو ترک کرده بود، کتابا روی میز بودن و لیوان قهوه ای که خورده بود هم هنوز همون جا بود.
سونگهوا پشت میز نشست و به موبایل توی دستش خیره شد، به جز شکستگی که روی صفحه اش ایجاد شده بود مشکلی دیگه ای نداشت.
گوشی رو روشن کرد و داخل تماس ها شد باید به جسیکا خبر میداد، باید بهش میگفت که دیگه منتظر برادرش نباشه. میدونست که هیچ کدوم از پسرا این کار رو نکردن.
شماره ی جسیکا رو گرفت و منتظر شد :سونگمین کاری که گفتی تموم شد...
سونگهوا چشماش رو بست و سعی کرد بغض توی صداش رو کنترل کنه :جسیکا شی من دوست سونگمین .... قبلا هم دیگه رو دیدیم، پارک سونگهوا.
صدای شاد دختر جوان به گوش رسید : سونگهوا شی، خیلی وقته شما رو ندیدم.
سونگهوا لحظه ای سکوت کرد تا بتونه جلوی لرزش صداش رو بگیره :من باید خبری رو بهتون بدم... شاید باید حضوری هم دیگه رو میدیدم اما توی شرایطی نیستم که بتونم این کار رو بکنم... تحملش برام امکان پذیر نیست.
انگار جسیکا فهمید که یه چیزی این وسط درست نیست : سونگهوا شی اتفاقی افتاده... موبایل سونگمین چرا دست شماست.
موبایل توی دست سونگهوا لرزید و قطره های اشک آروم روی صورتش ریختن : سونگمین و پسرا ... متاسفم اما اونا... مردن...
حتی شوکه شدن جسیکا رو از پشت تلفن هم میتونست تشخیص بده، باید الان اونجا میبود اما این ازش برنمیومد :میدونین که اونا کارای تحقیقاتی انجام میدادن... توی آخرین تحقیقات ماشین شون منفجر شد، هیچی ازشون نمونده متاسفم.
صدای جیغ جسیکا که اسم سونگمین رو فریاد زد توی گوش سونگهوا پیچید و موبایل از دستش افتاد، دستاشو به موهاش گرفت و صدای هق زدن خودشم بلند شد :نباید این طوری میشد... نباید...
جیسونگ پشت در به صدای گریه های هئونگش گوش میداد و خودش هم اشک میریخت.
YOU ARE READING
هفت گناه کبیره انجیل
Historical Fictionژانر : ماوراء طبیعه کاپل : ایتیز (ووسان ، سونگجونگ ، یونگی ، جونگسانگ) استری کیدز (چانگجین ، چانلیکس ، مینسونگ ، سونگین ) تی اکس تی ( یونبین ، تهگیو ) پسر از جا بلند شد، هنوز نمیتونست موقعیت پیش اومده رو درک کنه :تو... تو... مرد جلو اومد و با لحنی پ...