part 13

59 13 6
                                    

ساعت از نیمه شب گذشته بود اما مینهو هر کاری می‌کرد خوابش نمی‌برد، دست توی جیبش کرد و بار دیگه انگشتر رو بیرون آورد، بی نظیر بود، این انگشتر زیادی بی نظیر بود و قلب مینهو رو به تپش زیاد وا می‌داشت.
دستش رو بالاتر گرفت و شروع کرد چرخوندن انگشتر بین انگشتاش :مگه میشه همچین انگشتری هم باشه...
برق توی چشماش درخشید که در خوابگاه باز شد و نور داخل اتاق تابید، صدای قدم‌هایی که بهش نزدیک میشدن.
انگشتر رو سریع توی مشت گرفت و دستش رو پایین آورد، مین وو بود.
دستشو به تخت گرفت :هی بلند شو دنبالم بیا هئونگ باهات کار داره.
مینهو به صورت مغرورش خیره شد :فکر کنم باید برای همیشه به این بازی احمقانه پایان بدم.
از روی تخت بلند شد و جلوتر از مین وو راه افتاد، خب میدونست اونا کجان، همیشه توی سالن ورزش بودن.
قدماش محکم بود و استوار، دیگه نمیخواست جلوشون کوتاه بیاد، بسه هر چی خودشو عقب کشیده و جواب کاراشون رو نداده.
مینهو به یاد نداشت قبلا این طوری بخواد از خودش دفاع کنه، همیشه ساکت خودشو عقب می‌کشید و اونا هر بلایی میخواستن سرش میاوردن.
در سالن رو باز کرد و با همون جدیت. داخل شد :خب هئونگ بیا یه بار برای همیشه کار رو تموم کنیم.
مارک با پوزخند بهش نزدیک شد دستشو روی سینه ی مرد گذاشت و فشاری بهش داد :میخوای بدونی چرا این طوری ازت بدم میاد.
مینهو  توی چشماش زل زد :این دقیقا چیزیه که میخوام بدونم.
مارک دستش رو مشت کرد و گوشت سینه ی مینهو رو محکم تر فشرد :تو باعث شدی نامزدم از دستم بره.
مرد جوان بدون اینکه نشون بده از فشار مارک درد میکشه پرسید :من حتی نمیدونستم تو نامزد داری.
مارک عصبی یقه اش رو گرفت و کشیدش بالا، قد بلند مارک باعث شد پاهای مینهو از زمین جدا بشه :یادته وقتی بار اول اومده بودی سئول، من توی یه غذا خوری دیدمت... بهم گفتی چون توی دانشگاه قبول شدی اومدی اینجا، میخواستی بری خوابگاه اما من تو رو بردم خونه ام... مثل برادرم باهات رفتار کردم... وقتی گفتی دوست داری آتش نشان بشی بهت کمک کردم اما توی عوضی با کاری که کردی باعث شدی نامزدم رو از دست بدم و ازدواجم بهم بخوره.
مینهو یقه اش رو از دستای مارک جدا کرد :من نمی‌فهمم چی میگی... میگم حتی نمیدونستم نامزد داری.
مارک مشتی محکم به سینه اش زد :خوب فکر کن عوضی اون دختری که 7 سال پیش اومده بود جلوی پایگاه برای دیدنم و تو بهش گفتی دارم با دوست دخترم حرف میزنم نامزدم بود... اون به خاطر حرف تو همه چی رو بهم زد و ترکم کرد.
مینهو حالا می‌فهمید موضوع از چه قراره، پوزخندی زد :تو خیلی عوضی هستی هئونگ... من فقط حقیقت رو گفتم، تو داشتی با دوست دخترت حرف میزدی در حالی که نامزد داشتی، واقعا خیلی آدم بیخودی هستی.
مشت مارک محکم توی صورتش خورد، مینهو که انتظار مشت سنگینش رو نداشت روی زمین افتاد و انگشتر از جیبش افتاد.
مارک پاش رو روی کمرش گذاشت و شروع کرد فشردن :برای همینه که تو باید عذاب بکشی... نباید یه روزم راحت بمونی... تو همه ی زندگی منو بهم ریختی.
مینهو حس کرد کمرش داره میشکنه، فشار زیاد بود و نمیتونست تکون بخوره، چشمش به انگشتر که روی زمین بود افتاد.
برق عجیبی داشت ازش ساطع میشد، برقی که باعث شد تموم حسای مینهو متوقف بشن، حتی دیگه درد هم حس نمی‌کرد.
دستشو بلند کرد و انگشتر رو برداشت و بدون هیچ فکری توی انگشتش فرو کرد، حسی فوق‌العاده وجودشو پر کرد.
الان میتونست همه کاری انجام بده، دستش رو عقب برد و به پای مارک چنگ انداخت.
مرد جوان حس کرد گوشت پاش داره جدا میشه، ناله ای کرد و از درد خم شد.
مینهو به عقب هولش داد و از روی زمین بلند شد، مارک سرش رو بلند کرد تا هر چی میتونه بهش بگه.
اما با دیدن چشماش زبونش بند اومد، چشماش شعله ی خشم و آتش داشتن، انگار توی اون چشما شیطان خونه کرده بود.
شین وو و مین وو خشک شده فقط ایستاده بودن و اونا رو نگاه میکردن، مینهو همون طور که گوشت پای مارک رو توی دست می‌فشرد به حالت نشسته در اومد، حالت صورتش تغییر کرده بود... ترسناک شده بود و پوزخند گوشه ی لبش اونو قوی نشون میداد.
صورت مارک از شدت دردی که می‌کشید کبود شده بود :چی شده هئونگ درد میکنه... میخوای تمومش کنم... اگه میخوای تموم بشه، زانو بزن و طلب بخشش کن... اگه زانو بزنی قول میدم سریع از درد خلاصت کنم.
مارک حس می‌کرد زیر فشار این درد جونش رو از دست میده، اما نمیخواست برای خلاصی ازش تحقیر بشه، با صدایی که از شدت درد تحلیل رفته بود گفت :توی خواب... ببینی که... من جلو... جلوت زانو... بزنم.
مینهو خندید، خنده ای سرد و بی پروا :باشه من بهت فرصت دادم خودت نخواستی.

هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now