last part

57 10 9
                                    

پاش رو بیشتر روی دست مرد روی زمین فشار داد، حس قدرتش همراه با خشم زیادش در حال تخلیه شدن بود... خشمی که هر چی بیشتر می‌گذشت بیشتر و بیشتر میشد با دیدن اشکای بی صدایی که روی صورت برادرش میریخت پوزخند زد :نمیدونی چه حس لذت بخش و خوبیه هئونگ عزیزم... این قدر خوب که اصلا دلم نمیخواد تموم بشه.
تای هوان با صدایی که به شدت ضعیف شده بود دست آزادش رو به شلوار یوسانگ رسوند :منو ببخش... دیگه ادامه نده، بهت قول میدم دیگه هیچ وقت اذیتت نکنم... یوسانگ همه ی جونم پر از درده لطفا تمومش کن.
صدای خنده های بلند پسر جوان توی فضا پیچید :توی عوضی ازم میخوای تمومش کنم... مگه تو تمومش میکردی وقتی من اون قدر درد داشتم و بهت التماس میکردم... میدونستی هیچ کاری انجام ندادم و تقصیری ندارم اما بازم کتکم میزدی... زیر دست و پات له میشدم اما یه بارم دلت برام نسوخت... نه هئونگ هیچ ببخششی در کار نیست نه تا وقتی که خشم وجود من خاموش بشه.
فشار پاش رو روی دست تای هوان بیشتر کرد که صدایی توی گوشش پیچید :ارباب انگشتر تو را فرا میخواند... کانگ یوسانگ وقتشه پیش اربابت بیای.





بیرون فرودگاه منتظر خارج شدن تکیون و بقیه بود، بلاخره داشتن برمیگشتن.
از ترس اینکه فکر میکردن سان رو کشتن از سئول رفته بودن و الان برگشته بودن.
مرد جوان تشنه ی انتقام بیرون فرودگاه منتظر اومدنشون بود :دیگه وقتشه تقاص کاراتون رو پس بدین.
نگاه اتش بار سان از زیر عینک به در بود که خروج اون 3 نفر رو دید، پوزخندی شیطانی روی لبش نشست و قدمی به سمت جلو برداشت که دستی روی شونه اش نشست :برای نابود کردن اونا همیشه وقت داری...
سان جا خورد از چیزی که شنیده :تو کی هستی.
ادوارد نگاه نافذش رو به چشمای سان دوخت :من اربابت هستم کسی که وقتی داشتی توی اون کلبه میمیردی نجاتت داد...
سان پوزخندی زد :پس تو با اون اشغالایی.
ادوارد لبخندی ترسناک روی لب اورد :ارباب انگشتر تو را فرا می‌خواند... چوی سان وقتشه پیش اربابت بیای.
مرد جوان ترسید، لبای مرد رو به روش تکون نمی‌خورد اما سان به طور واضح شنید صداش رو :وقتشه به گروه بپیوندی سان... دنیا در حال تغییر کردنه.



چانگبین با قدمایی اروم از پلها پایین اومد، روی پولهای ریخته شده پا گذاشت و به طرف اشپزخونه رفت، مرد مسن کف آشپزخونه افتاده بود و سعی داشت به پولهای بیشتری چنگ بزنه.
چانگبین با دیدنش پوزخندی زد :چطوری پیرمرد...
جلوش نشست :مثل اینکه حسابی داره بهت خوش میگذره... میخوای برات پول بیشتری بیارم.
آقای سئو نگاه خسته اش رو بالا آورد و به پسرش چشم دوخت :دیگه خسته شدم... نمیتونم بشمورمشون... چانگبین میشه این پولا رو ببری... نمیدونم چرا دارم حریص تر میشم... با اینکه این همه پول اینجاست اما هنوزم میخوام اونا...
چانگبین میون حرفش پرید :این کاریه که من باهات کردم... مگه تو ازم پول بیشتر نمیخواستی... خوب اینم پول بیشتر... من برات یه عالمه پول میارم، تو اونا رو بشمر.
آقای سئو پولهایی که جلوی پای پسرش ریخته بود رو برداشت و توی اغوش پر شده از پولش چپوند :دارم دیوونه میشم... دیگه نمیخوام.
چانگبین پولای توی دستش رو گرفت و از جا بلند شد، گاز رو روشن کرد و پولها رو روی شعله ها ریخت :این برات عذاب اوره مگه نه... سوختن این پولها عذابت میده درسته...
آقای سئو سعی کرد بلند شه تا جلوی سوختن پولاهاش رو بگیره :نکن... نسوزونشون...
چانگبین فریاد زد :تو باید توی حسرت داشتن پول بمیری...
_ارباب انگشتر تو را فرا می‌خواند... سئو چانگبین وقتشه پیش اربابت بیای.
چانگبین شوکه دستش رو سوزوند :این دیگه چی بود.
دردی توی سرش پیچید و حس کرد چشماش داره آتیش میگیره :چرا این جوری شدم...




هفت گناه کبیره انجیل Where stories live. Discover now