#40

2.3K 318 193
                                    

ساعت تقریبا چهار صبح بود که وینسنت وارد صفحه‌ی چتش با لی شد و پیام بادیگارد رو خوند:"جناب وینسنت نمونه‌هایی که واسم فرستادین رو به آزمایشگاه دادم و جوابش به دستم رسید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ساعت تقریبا چهار صبح بود که وینسنت وارد صفحه‌ی چتش با لی شد و پیام بادیگارد رو خوند:
"جناب وینسنت نمونه‌هایی که واسم فرستادین رو به آزمایشگاه دادم و جوابش به دستم رسید."
در جوابش تایپ کرد:
"خب؟"

با دیدن جمله‌ی "بادیگارد چشم‌چرون درحال تایپ کردن" یه نگاهی به جونگ‌کوک انداخت. پسر بیچاره بعد از هفت راند سکس کردن با تهیونگ، کنارش روی تخت بیهوش شده بود و فقط از روی تکون خوردن‌های سینه‌اش، می‌شد فهمید که هنوز زنده‌اس و داره نفس می‌کشه. پوکی از سیگارش گرفت و با صدای دینگ پیام اون بادیگارد منحرف دوباره نگاهش رو به اسکرین موبایل داد:
" همونطور که حدس زدین، شما هیچ نسبت خونی‌ای با قربان جونگ‌کوک ندارین ولی..."

بعد از اینکه موبایلش رو روی سایلنت گذاشت تا خرگوشش با صدای دینگ‌دینگش بیدار نشه، فایلی که بادیگارد توی پیام بعدی فرستاده بود رو دانلود و باز کرد. توی نتیجه‌ی آزمایش کاملا واضح نوشته شده بود که کیم وینسنت و جئون جونگ‌کوک هیچ نسبت خونی‌ای باهمدیگه ندارن. یه نفس راحتی کشید و بعد از خاموش کردن سیگارش توی زیرسیگاری تو فکر فرو رفت.

بادیگارد هیزش بهش گفته بود که جواب‌های آزمایشگاه‌های سئول معتبر نیستن و بهتره که توی یه شهر دیگه آزمایش دی‌ان‌ای انجام بده، ولی آخه چرا هوسوک باید همچین دروغ مسخره‌ای رو بهش می‌گفت و نتایج رو دست‌کاری می‌کرد؟ با جدا کردن جونگ‌کوک ازش چه نفعی می‌برد؟
با حس ویبره‌ی موبایل، روی مسیج جدید کلیک کرد.
"جناب جانگ‌ هوسوک و قربان جئون جونگ‌کوک باهمدیگه نسبت خونی دارن. تنها چیزی که می‌تونه این قضیه رو توجیح کنه، اینه که هر دو از یه مادر متولد شدن، جناب وینسنت."

***

- خرگوش کوچولو ~ ~ ~
لحن صداش مثل یه موسیقی آروم و آرامش دهنده بود.
+ اوممم...
لبش رو پایین گوش پسر گذاشت و خیلی آروم زمزمه کرد:
- بیدار شو، جونگ‌کوکم ~ ~ ~

جونگ‌کوک به خاطر حس قلقلکی که توی گوشش ایجاد شد، لبخند ملیحی زد ولی همچنان چشمش رو باز نکرد.
از ساعت شش صبح تا الان که عقربه‌ی کوچیک عدد هفت رو نشون می‌داد، تهیونگ تلاش کرد تا با ملایمت خرگوشش رو از خواب بیدار کنه. نوازش پوست کمرش، پچ‌پچ‌کردن توی گوشش، فوت کردن توی صورتش، هیچ کدوم از این روش‌ها برای اون خرگوشی که انگار به خواب زمستونی رفته بود، جواب نداد. دست به کمر کنار تخت وایستاد و سرش رو خاروند.
- چاره‌ی دیگه‌ای واسم نذاشتی!
با یه حرکت، پتو رو از روی جونگ‌کوک کنار زد. تنش از هجوم یهویی سرما مورمور شد، ولی هنوز خواب بود و زیر لب هذیون می‌گفت.
+ اون مار سی و چهار سانتی ماله منه، نه تو بلک... چپتس‌کیرمح ته‌هاوینسنت فتسحاتن‌دیک (کلمات بی‌معنی)...

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now