7

6.5K 603 130
                                    

Flashback*

بچه ها داشتن خونه رو با نگاهاشون میخوردن

بایدم تعجب میکردن چون در مقابل خرابه ای که توش زندگی میکردن اینجا حکم بهشتُ داشت

فیزی اومد سمتم و پاهامو بغل کرد

اوه اون خیلی ریزه میزس با اینکه ۶ سالشه ولی قدش فقط تا زانوهامه

شایدم من زیادی بلندم

اما نه... اونا کلا ریزه ان

ناخوداگاه نگام رفت روی لو

دستمو کشیدم رو سر فیزی و از خودم جداش کردم

رو زانوهام نشستم و دستاشونو گرفتم

+خب بچه ها این خونه جدیدتونه و یه سری قوانین داره که بعدا راجبهش صحبت میکنیم

رفتیم طبقه بالا و یکی از اتاقای مهمان که تخت دو نفره داشتُ بهشون دادم

+فعلا اینجا میمونید تا فردا بگم بیان اتاقاتونو واستون اماده کنن
الانم برید استراحت کنید تا فردا سرحال باشید

-ممنون اقا

+گفتم که لازم نیست نیست بهم بگی اقا فقط هری صدام کنید خب؟

ف-میشه من بگم عمو هری؟

+اره عزیزم چرا نمیشه

-پس، شب بخیر هری

ف-شب بخیر عمو

+صبر کنید صبرکنید

با تعجب نگام کردن

+به چیزی دست نزنید.در اتاقای قفلو باز نکنید
فعلا دو این دوتا قانون مهمو یادتون باشه تا فردا بقیشونو بگم

سرشونو تکون دادن و گفتن باشه و خواستن برن که دوباره صداشون زدم

لویی با کلافگی و فیزی با کنجکاوی بهم زل زدن

+شما چه رنگاییو دوست دارین؟ و از چه رنگایی متنفرید؟

ف-امم خب من بنفش و صورتیو دوس دارم و از مشکی بدم میاد

خب اینو که حدس میزدم

سرمو برگردوندم طرف لو

+توچی؟

-من...قرمز و مشکی دوس دارم

ابروهامو انداختم بالا!

پسر و قرمز اخه

پس از چه رنگی بدش میاد؟!!
ازش پرسیدم و حس کردم موهای یه سمت بدنم سیخ شد وقتی با نفرت واضحی که از چشماش داد میزد گفت

" از سبز متنفرم"

***********************************

Louis's POV

اره از سبز متنفرم

رنگ چشمای فیلیپ عوضی سبز بودن
رنگ چشمای اون زن همسایمون که تو مدت مریضیه مامانم مواظبمون بود هم همینطور البته مواظب که نه بیشتر اذیتمون میکرد

مخصوصا فیزیو
اون خیلی لجباز و پرروئه و همیشه جوابشو میداد بخاطر کارایی که مجبورش میکرد انجامشون بده

وقتی اومدیم پیش فیلیپ، بازم اوضاع همینطوری بود

ولی اون هر چقدر که بدقیافه و عن اخلاق بود مخش خوب کار میکرد

نقطه ضعف فیزیو فهمید و توسط اون فیزی هرکاری که بهش گفته میشد و انجام میداد

نقطه ضعف فیزی من بودم

تنها کسی که با اون جثه کوچیکش سعی میکرد ازش دفاع کنه من بودم

منم همینطور

ما دو تا فقط همدیگرو داریم البته اگه مامانمونو حساب نکنیم

فیلیپ چندبار فیزیو کتک زد
ولی اون ککشم نگزید و بیشتر از قبل باهاش لجبازی کرد

مخصوصا سر جریان فروختن ادامس

فیلیپ مارو از اون زن هرزه ی همسایمون خرید و مارو تبدیل کرد به بچه های کار

چیزی که تا دیروز بودیم

فیلیپم به فیزی گفت که اگه واسش کار نکنه من باید هر روز کتک بخورم و علاوه بر روزا شباهم کار کنم چون اون پولی نداشت که خرج ما بکنه

در حالی که پول غذایی که به ما میدادُ اگه دست خودمون داشتیم میتونستیم خیلی بهتر بخوریم و بپوشیم

حالا ما اینجاییم

از هری خیلی ممنونم

اگه بخواد واقعا سرپرستیمونو قبول کنه و وقتی ۱۸ سالم شد از اینجا پرتمون نکنه بیرون،
تمام زندگیمو براش کار میکنم و زحمتاشو جبران میکنم

یاد لقبی که براش گذاشته بودم افتادم و خندم گرفت

تارزان...

یبار دیگه قیافشو مجسم کردم

موهای فر و قهوه ایش که توی نور برق میزنن و لبای صورتی که فکر کنم برق لب بهشون میزنه

دماغ بزرگ ولی متناسب با صورتش

هیکل ورزیده و قد بلندش و پاهای لاغرو خوش فرم که از مدلا هم بهترن

اون بوتای قهوه ای که معلوم بود خیلی پوشیدتشون و حسابی کهنه شدن

اون که اینهمه پول داره چرا یه کفش درست حسابی نمیخره؟!
از تصوراتم یه لبخند گنده اومد رو لبام

چی؟
اصن چرا دارم اینقد در موردش فکر میکنم؟؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم بخوابم

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

ببخشید که انقدر دیر شد نت نداشتم

چطور بود؟

آل د لاو♡

T.S~

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now