2.10

4.1K 522 163
                                    


صدای زنگ گوشیش از فکر دراوردش و نگاهشو از تلوزیون خاموش برداشت.

ه-جانم جما؟

ل-سلام. هری من امشب نمیام خونه به لویی بگو مامان مریضه میخوام پیشش بمونم

هری نگران شد و اخماشو درهم کشید... انه مریض بود؟

ه-باشه باشه منم الان خودمو میرسونم. دکتر خبر کردین؟جدیه؟

ج-نه احمق! الکی میگم. ببین هری، سه روزه خونه رو واست خالی کردم، برای لوییم مرخصی گرفتم. وای به حالت اگه بخوای رشته های منو پنبه کنی. اگه تو این سه روز لویی زندت بذاره من نمیزارم. فهمیدی؟؟

ه-نه راستش هیچی نفهمیدم...

ج- وای خدا تو خنگی...

جما با بیچارگی ناله کرد و بعد تمام نقشه شو برای هری تعریف کرد... هری اولش تو فهمیدن مقاومت میکرد ولی بعد جما با چندبار کوبیدن گوشی رو بالش و جیغ جیغ کردن کاملا تفهیمش کرد!

ه-ولی اخه جما... لویی دیگه منو نمیخواد...

ج-میخواد. اگه نمیخواست تا الان صدبار ازدواج کرده بود. جفتتون سن خرعیسی رو دارین و هنوزم مثل بچه های 5ساله میمونین...

هری نفس عمیقی کشید... مطمئن نبود اما حاضر بود هرکاری بکنه تا لویی بهش برگرده

ه-خب حالا نقش من تو این نقشه های خبیثانت چیه؟!

ج-خبیث خودتی و هفت جدت عن اقا... امم.. ببین هری ممکنه یکم سخت باشه واست اما مجبوری... خب؟

جما با استرس و احتیاط گفت و لبشو گاز گرفت...

هری کنجکاو شد. مگه چقد قراره سخت بشه که لحن خواهرش اینطوری عوض شد؟

ه-باشه بگو

جما کامل و با جزئیات براش توضیح داد و اخرش که هری هنگ کرد مجبور شد راهکاراشم براش بگه و یکم دیگه غرغر کرد و وقتی هری از لحن بامزش به خنده افتاد ساکت شد

ج- خب دیگه خندیدی. برو من کار دارم. بای

هری با لبخند خدافظی کرد و نفس عمیقی کشید... گوشش داغ کرده بود! هضم این همه اطلاعات و نقشه براش سنگین بود و دلش میخواست یکم تو سکوت باشه...

نگاهش به در بسته اتاق لویی افتاد... مگه چی تو اتاقش داره که همیشه اونجاست..؟

کنجکاوی نذاشت بیشتر از اون بشینه و اروم سمت اتاق رفت... درو تا حدی که بتونه داخل اتاقو ببینه باز کرد و سرک کشید... وقتی کسیو تو اتاق ندید اخم کرد و یکمم دلش شور زد... لویی که از اینجا بیرون نرفت...

خواست درو بیشتر باز کنه که انگار به یه چیزی گیر کرد و بیشتر باز نشد. هری به زور خودشو از لای در داخل کشید و با دیدن لویی که پشت در خوابش برده بود دلش ریخت.

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now