2-3

4.1K 508 504
                                    

His new style😎😍

[خیالت هر دمی اینجاست با ما
الا ای شمس تبریزی کجایی

فلش بک
ج-هولی شت لویی! چنتا شیشه خوردی؟؟لو،صدای منو میشنوی!؟؟
چنتا شیشه خورده بود؟مگه فرقیم داشت؟وقتی هریش نبود که به فکرش باشه و تو چشماش نگرانی دو‌دو بزنه دیگه برای چی باید فرق میکرد که چقدر مشروب خورده؟؟
تک تک جاهای خونه رو میدید و خاطره ها تو مغزش دیوونش میکردن... دیگه نمیتونست تو تنها این خونه بمونه...
ج-دیگه نمیزارم تنها بمونی تو این خونه. تو از فردا با من زندگی میکنی فهمیدی لویی تاملینسون؟]

Louie

با سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم و با ناله غلتی سرجام زدم.. به پهلو خوابیدم که با فرو رفتن صورتم تو یه چیزی با گیجی چشمامو باز کردم...

اولین چیزی که به چشمم خورد یه سینه سفید بود! با چشمای گرد از جام پرید و خواستم برم عقب که دستای اون مرد دورم حلقه شدن و صورتمو به سینش چسبوندن... دیشب چه اتفاقی افتاد!؟؟ اخرین چیزی که یادمه این بود که چنتا شات پشت سرهم خوردم و بعد...

بعدش چی شد؟
این کیه؟
چرا لخته؟
چرا کنار منه؟
ولی خب اگه باهاش خوابیده بودم الان از درد کونم نمیتونستم تکون بخورم...
شایدم من تاپ بودم!؟؟
فاااک... اولین تجربه تاپ بودنم با یه پسر تو مستی بوده و من یادم نمیاد... شت شت شت!

ز-انقد تکون نخور لیام... بزار بخوابم...

تشخیص صدای خوابالوی زین زیاد سخت نبود واسه همین خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشید... ولی..

هولی شتتت... من با بهترین دوستم خوابیدم!؟؟؟با یه مرد شوهردار!؟؟

+زین... پاشو... پاشو من لیام نیستم... اوی اوی اوی دستتو نکن تو شلوارم من لوییم... مرتیکه منحرف پاشووو

تندی دستشو از رو شلوارم پس زدم و خودمو از بغلش کشیدم بیرون قبل اینکه از رو تخت بلند شم...

خیه خب لویی اروم باش.. تو شلوار پاته پس بفاکش ندادی... اوکی تو هنوز هیچ پسریو بفاک ندادی...
+ولی دیشب چه خبر بود!؟؟

در اتاق باز شد و یه کپه مو و یه جفت چشم از لای در معلوم شد...
ف-اا بیدار شدی!صبح بخیر... بهتری؟

دستی به سرم کشیدم و موهامو بیشتر بهم ریختم... احتمالا فیزی باید بدونه دیشب چطوری رسیدیم خونه

+صبح بخیر فیز..‌. دیشب ما کی اومدیم؟اصلا چطوری رسیدیم؟

فیزی درو کامل باز کرد و اومد داخل.همینطور که موهاشو مرتب میکرد و تیشرت کوتاهشو پایین میکشید گفت...

ف-امم... خب دیشب یه تاکسی شمارو اورد دم خونه و گفت که کرایش حساب شده. بعدم که مطمئن شد شما سالم رسیدین رفت. ماام تعجب کرده بودیم... ساعت تقریبا سه صبح بود!

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now