61

4.5K 475 515
                                    


مردمک چشماش از شنیدن این خبر گشاد شدن و اب دهنش پرید گلوش و چنبار پشت سرهم سرفه کرد... لویی با یه پیرمرد دوسته؟؟نه صبر کن سوال اول یچیز دیگس... لویی گیه؟؟(نه خب البته لویی اینفکت ایز استریت)

ل-تو خوبی؟؟

لویی اینو پرسید بعد اینکه چندبار زد پشت برد و با نگرانی نگاش کرد...

برد کف دستشو نشون لویی داد تا متوجهش کنه که همه چی اوکیه و با دست ازادش، مشتشو جلوی دهنش گرفت تا جلوی ادامه سرفه هاشو بگیره و سپس نفس عمیقی کشید تا سوالشو بپرسه...

ب-تو با یه پیرمرد ۷۰ ساله دوست شدی؟؟

لویی با گیجی سر تکون داد.. پیرمرد؟نکنه برد فکر کرده پدر خوندش...

ل-چی؟ اوه نه...گاد! هری ۲۵ سالشه!

برد نمیتونست تعجبشو مخفی کنه و همینطور با دهن باز به لویی زل زده بود

ب-اخه چطوری؟!

لویی یخورده معذب خندید و دستشو پشت گردنش کشید...دلش میخواست به برد بگه حالا این که چیزی نیست رابطمونم با بقیه فرق داره... ولی خب جلوی خودشو گرفت. تا همینجا هم زیاده روی کرده بود

***
ه-لویی بیب نمیای صبحونه؟

لویی چشماشو چرخوند و سرشو بیشتر تو بالشش فرو برد همونطور که کور کورانه با یه دستش دنبال بالش هری میگشت که بذاره رو گوشش

پیداش که کرد اونو محکم رو سرش فشار داد تا از صدای عربده های هری که ده دقیقه است داره میزنه در امان بمونه

دلش میخواست جیغ بزنه که ازت متنفرم ولی حوصله منت کشیه بعدشو نداشت پس فقط پتو رو به بالشتا اضافه کرد و سعی کرد یه چرت دیگه بزنه

اصن چرا هری کله سحر بیدار شده و داره صبحونه درست میکنه؟؟ الا کجاست؟

در اتاقشون محکم باز شد و برخوردش با در صدای بلندی رو ایجاد کرد... لویی ایندفعه دیگه طاقت نیاورد و جیغ کشید بعدم با همون چشمای بستش از رو تخت بلند شد و شیرجه زد به سمت منبع شرارت... هری

هری انتظار این حمله رو نداشت واسه همین از پشت زمین خورد و لویی وقتی فهمید اوضاع از چه قراره که حسابی دیر شده بود...

ه-آیییییی ســـوووختــــــــــمممم

خب لویی از کجا باید میدونست که هری با یه سینی از صبحونه مفصلی داره میاد توی اتاق و حالا تمام سر و صورت و لباساش و همینطور پارکتا و فرشهای کف زمین از شیر و قهوه و مربا و عسل و خانه شکلاتی و سیریل و ... پر شده بود و الانم داشت مثل یه غورباقه دوست داشتنی بالا و پایین میپرید چون بخاطر قهوه یه کوچولو فقط یه کوچولو سوخته بود؟؟...

لویی تو دلش چشماشو چرخوند... چقد هری لوسه! اهی کشید و به گوشه لباس خواب خوشگلش نگاه کرد که حالا یکم مربایی شده بود و لویی اینو از چشم هری میدید... هریه بد

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now