70

4.4K 495 567
                                    


"زیاد که مقاومت کنی کار خراب میشود
وقتی اصرار به ماندن کنی آن هم وقتی که میدانی تقدیرت رفتن است به مشکل میخوری
کثیف می شوی
هر چقدر هم درونت سفید باشد"

Go with "I hate you,I love you" song
***
2 days later

برد- لویی حالت خوبه؟لویی؟لو؟لولو؟

برد با تعجب پسر کوچولویی که سرشو روی میز گذاشته و روی بازوش خوابیده و با نفسای منظم و کوتاهش، بدنش اروم اروم بالا و پایین میشد رو صدا زد که البته جوابی نشنید. لویی واقعا خوابیده بود

برد لب پایینشو تو دهنش کشید و بعد از چک کردن اطرافش و مطمئن شدن از اینکه کسی دورشون نیست،لبخند محو و غمگینی زد. مثل لویی دستشو زیر سرش تکیه گاه کرد و اونو روی میز گذاشت...

حالا میتونست بدون نگرانی هرچقدر دلش میخواد پسر کوچولوی رو به روشو برانداز کنه بدون اینکه از خودش خجالت بکشه یا از موذب شدن لویی بترسه

توی دلش این پسرو ستایش کرد... حتی طرز خوابیدنشم کیوت و خواستنی بود. طوری که که لباش یکم از هم باز مونده بودن و هرازگاهی تکون میخوردن، یا طوری که پلکاش توی خواب میلرزیدن و مژه های بلندش زیر چشمش سایه مینداختن، موهای لخت و نرمش که به سمت میز متمایل شده بودن، همه و همه باعث میشدن برد ارزو کنه که ای کاش میتونست هر روز صبح کنارش از خواب بیدار شه و مثل یه تدی بر نرم و خواستنی بغلش کنه و ببوستش...

هیچوقت همچین حسیو به هیچ کس نداشت تا وقتی که سر و کله لویی پیدا شد...

اخمای برد تو هم رفتن و با دقت بیشتری به صورت اون تدی بر نگاه کرد... درست میدید؟؟ واقعا انگار یه جای کبودی روی گونه‌ش بود... جای سیلی...

دست برد سمت موهای اون تا اونا رو از پیشونیش کنار بزنه که همون لحظه پلکای لویی لرزید و چند لحظه بعد با خمیازه و چشمای گیج و خمارش سرشو بلند کرد... برد خیلی سریع دستشو کنار کشید و همون لحظه زوج معروف دانشگاه وارد کلاس شدن

نگاه لویی در یک آن عوض شد و به خشم تبدیل شد... اون سم بی احساس لعنتی...

بدون اینکه نگاه خیره‌شو از اونا برداره به پشتیه صندلیش تکیه داد اما همون موقع درد زخماش نفسشو بریدن و هیسی کشید...

برد-هی... چیشد؟خوبی؟

با حرف برد اون دو تا به سمت لویی برگشتن و سم پوزخند خبیثشو روی لباش نشوند... برندون باغصه بهش نگاه کرد و با چشماش ازش معذرت خواست اما سم اجازه نگاه بیشتر بهش نداد و صورت بیبی بویشو سمت خودش برگردوند تا ببوستش

برد-لو... چیشده؟

لویی چنبار پلک زد و پوزخند عصبیش دل برد رو به درد اورد... روشو از اون دو تا گرفت و به تنها دوست کالجش برگردوند

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now