2-2

3.8K 508 253
                                    

"امشب بار ساعت ۱۱"

لویی خمیازه طولانی ای کشید و بعد اینکه بدنشو کش و قوس داد یواش چشماشو باز کرد... هوا به تاریکی میزد و تا الان به خواب عمیق و سنگینی فرو رفته بود. البته هنوزم خوابش میومد

بخاطر غرولند شکمش از جاش بلند شد و گوشیشو یه نگاهی انداخت. با دیدن پیام زین نیشخندی زد و مثل خودش جوابشو تلگرافی داد

"امشب بار ساعت ۱۱"

ساعت ۹ بود پس هنوز وقت زیاد داشت. از اتاقش بیرون اومد و فیزی و جما رو دید که تو اشپزخونه دارن شام میخورن

اپارتمان جما به بزرگیه پنت هاوس هری نبود اما خوب بود. فقط یه اشپزخونه معمولی، هال کوچیکی که با مبلای گرد دور هم و تلوزیون بزرگی پر شده بود و دو تا اتاق خواب.

ل-هی پس من چی!؟

ج-اا اومدی؟ بیا بشین الان برات میکشم

از جاش بلند شد و تا لویی بشینه سر میز یه بشقاب برداشت و براش از استیک و سبزیجات کشید و گذاشت جلوی لویی

پسر چشم ابی سری تکون داد و بعد تشکری که کرد مشغول خوردن شد... وقتی به این فکر میکرد که تا چند سال پیش حتی نمیزاشت سبزیجات تو بشقابش بیان و حالا داره اونا رو میخوره خندش میگرفت.

ج-امم‌‌... لو؟

جما لویی رو با تردید صدا زد جوری که اگه احتیاط نکنه اون پسر دیوونه میشه و همه وسایل حونه رو میشکنه... خب، میشه گفت به جورایی بایدم بترسه. اصلا بخاطر همین عادت وسیله شکوندن اون پسر موقع عصبانیت بود که حالا چند سالیه که داره با جما و فیزی زندگی میکنه. که بتونن کنترلش کنن که به خودش اسیب نزنه

لویی ابرویی بالا انداخت. باز چی شده!؟

ل-چیزی شده؟

ج-ااا... چیزی که... نه خب...

فیزی با تعجب به مکالمه سرد و عجیب اونا نگاه میکرد. چرا جما انقدر استرس داره؟

لویی با خونسردی به غذا خوردنش مشغول شد. هر چیزیم شده باشه احتمالا اهمیت نمیداد. حتی اخرین باری رو که به چیزی اهمیت داده بود یادش نمیاد

ل-راحت باش بگو

جما نفس عمیقی کشید و چشماشو یکم بست تا تمرکز کنه

ج-خیله خب باشه میگم... ببین لو... میدونی که مثل داداش کوچیکتر خودم دوستت دارم و دلم میخواد تو خوشحال باشی؟

ل-امم... تنکس؟

ج-اوکی. ببین یکی هست که خیلی دلش میخواد باهات اشنا بشه. اگه تو قبول کنی و باهاش یه قرار بذاری-

ل-نه جما نه. من کسیو نمیخوام

بی توجه به اونا ادامه شامشو خورد. جما الان حدودا دو ساله که دخترا و پسرای مختلف براش جور میکنه و هربار اون‌پسر دست رد به سینش میزنه

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now