با احساس قلقلک روی سینم چشمام باز شد
لویی مثه بچه گربه سرشو به سینم میمالید و وول میخورد
یه نگاه به ساعت انداختم؛ تازه هفته صبحه... با تنبلی لویی رو محکم تر بغل کردم که وول نخوره و دوباره خوابیدمLouis'POV
پلکای بهم چسبیدمو به زور باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه سینه بزرگ بود
اخم کردم و با گیجی دور و برمو نگاه کردم
چشمام گرد شد وقتی فهمیدم کاملا تو بغل هریم!
دستش دور گردنم بود و سرم چسبیده بود به سینش و تنفس برام سخت بود. دهنم خشک شد و حس کردم قلبم داره تو دهنم میتپه
خواستم خودمو عقب بکشم که محکم تر بغلم کرد
-وول نخور... بخواب+ام..هری؟ میشه ...ولم کنی؟
یکی از چشماشو باز کرد
-تازه هفته صبحه کجا می خوای پاشی اخهیه نگاه به ساعت انداختم
+باید برم دسشویی... ساعتم یازدهه نه هفتدستشو از روم برداشت و غلت زد
سریع از جام بلند شدم که باعث شد تخت تکون تکون بخوره و هری زیرلب غرغر میکرد
دویدم دسشویی و خودمو تو اینه نگاه کردم
پوووف این دیگه چه وضعیه
موهام ژولیده شده بود و چشمام بخاطر گریه های دیشب پف کرده بودن و اشکای خشک شدهام وضعیت اسف باری داشتن. پیشونیم کبود بود و سرم خیلی درد میکرد که فکر کنم بخاطر مشروبای دیشبمه.. هرچند که یکی دو لیوان ببشتر نخوردم ولی شاید چون اولین بارم بود... راستی تولد لیام چیشد؟
اگه اون نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد...
دروغ چرا؛ انتظار داشتم هری بیاد و منو نجات بده نه لیام اما...سریع صورتمو شستم و از گرما هوف کشیدم. داشتم دیگه کلافه میشدم. تصمیم گرفتم یه دوش سریع بگیرم ولی حولم دیگه اینجا نیست...
+هری؟ حوله اضافه نداری؟مال خودم خونمونه...
اینو گفتم وقتی لای در دسشوییو یکم باز کردم-مال من تو کمده. اگه بدت نمیاد همونو استفاده کن
بدم بیاد؟ دیوونم مگه! حتی فکر اینکه حوله ای رو بپوشم که تن خیس هری بهش خورده باعث میشه تو دلم قیلی ویلی بره
فکرم سمت دیشب رفت... به بوسیدنمون فقط ۲سانت فاصله داشتیم که بجاش پیشونیمو بوسید. چرا انقد داره محافظه کاری میکنه؟ من میفهمم اونم دلش میخواد اما خودشو کنترل میکنه... نمیگم عاشقمه ولی اونم بدش نمیاد باهام باشه. پس چرا خودشو ازم دریغ میکنه؟فکرامو پس زدم و سریع اومدم بیرون
در کمد هریو باز کردم و حوله سفیدشو برداشتم+راستی خودت.. بدت نمیاد؟
-نه راحت باشسرمو تکون دادم و دوباره رفتم تو سرویس و یه دوش سریع گرفتم وقتی اومدم بیرون هری نبود
زود با همون حوله رفتم تو اتاقم و لباسامو پوشیدم و از پله ها اومدم پایین
هری تو اشپزخونه داشت صبحونه درست میکرد
YOU ARE READING
My Hero Daddy
FanfictionKitten & Daddy😻🙇 -دوستت دارم به اندازه بزرگترین اشتباهم ******